Sunday, May 1, 2005

برای محمد فائق،که دوستی با نام او برايم معنا ميشود

سلام اين يار دبستانی من فريدون فروغی نفسمو بند مياره.منو مستقيم پرتاب ميکنه به کوی دانشگاه تهران، به سالهای ۷۶ تا ۷۸ ،به ياد رعشه های تن نيمه جان عزت ابراهيم نژاد وقتی داشت جون ميداد،  اون همه اميد خام دستانه برای عوض کردن دنيا، خاطره تجمع دفتر تحکيم برای ازادی کديور و يک امير سر شکسته که برادران دينی انصار زدن پيشونيش رو خيش خراشما کردن و من چه پزی با اون جای زخم تو دانشگاه ميدادم، تحقيری که با عمق وجود حس ميکرديم و توان تغييرش رو نداشتيم، تمام دوستی هايی که تو دود گاز اشک آور يه جوری غسل تعميد پيدا کرد و باليد و بزرگ شد، به برادر هم نفسم فائق،به ترس شوم شب ۱۸ تير که مثل يه بچه هراسون فقط دلم ميخواست يه بار ديگه اتاقم رو ببينم و به خاطره مصطفی تاج زاده و دکتر مصطفی معين که تنها دولتمردانی بودند که جرات کردند اون شب لعنتی رو تا به صبح با ما تو مسجد کوی بمونن-دکتر معين رو يادم نميره يه کت طوسی داشت همونو گذاشته بود زير سرش و تو مسجد کوی خوابيده بود. به اون همه کينه ای که تو دلم موند انبار شد، به ذلتی که بعد از حکم دادگاه کوی دانشگاه تحمل کرديم و فهميديم از نظر قاضی القضات نايب برحق امام زمان همه دعواها سر ريش تراشی بود که گروهبان عروجعلی ببرزاده دزديده بود.به روزهای يار دبستانی من، قسم به اسم ازادی،ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من اهنم.به ياد بچه های که مرد شدن،بزرگ شدن، عاشق شدن،دل بريدن،توبيخ شدن،تحقير شدن و اخرش ياد گرفتن دنيا عجيب هفت رنگه!


پی نوشت: اصلا قصد نداشتم اينا رو بنويسم صفحه پرشين رو که باز کردم قصدم اين بود يه سری هزليات بنويسم حال و هوای بلاگ بعد چند پست جدی عوض شه ولی يار دبستانی من پيدا شد و اتش به همه عالم زد.

32 comments:

  1. تازگيا اصلا نوشتنم نمياد. اون موقعی که از اينجا هم می شد نور آتيش های کوی رو ديد و راه افتاديم با يه احساس تحول عظيم... با يه اميدی که ديگه تکرار نشد... رفتيم و رسيديم و ديديم... زهی خيال محال!

    ReplyDelete
  2. چه افتخاری داشت اون پيشونی شکسته ... اون صورت آفتاب سوخته  ... چه غروری پشت اون نگاه بود ... غرور بزرگ شدن ... مرد شدن ... بودن !!!! روزایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمی شه .... چقدر پر بودیم از زندگی !

    ReplyDelete
  3. نگا کن...بعد منو مسخره ميکنی که کامنتام کمه...ببين....اگه واسه منم ۸ تا ۸تا پيغام بذارن...مال منم زياد ميشه...ضمنا فکر ميکنم همه ی اون فحش و فضيحتا حقت بوده...اينا چيه مينويسی؟!!!!!!!!!!

    ReplyDelete
  4. امير !

    ReplyDelete
  5. آره يادمه. و....

    ReplyDelete
  6. امير جون ميدونم که حيف اين پستته که داره با خل و چل بازی کامنت های من حروم ميشه اما....

    ReplyDelete
  7. حالم خوب نيست و اينجا هيشکی نيست به دادم برسه. ميشه از وبلاگت سو استفاده ابزاری کنم؟

    ReplyDelete
  8. سلام امير .چه خبر؟چند وقتی بود نبودم ميبينم که فمنيسم رو زير سوال بردی!شاد باشی

    ReplyDelete
  9. tejarat InternetyMay 2, 2005 at 7:00 AM

    سلام . گاهی بعضی بازيا بعدا زواياش روشن ميشه . خوبه اين وبلاگ لعنتی هست گاهی بواسطه اون ادم حرفشو برا ديگرون بزنه

    ReplyDelete
  10. افسوس بر جوانان برومندی که ارزوهایشان بر باد رفت.

    ReplyDelete
  11. و پدر و مادر هایی که بر سوگ فرزند نشستند.

    ReplyDelete
  12. سلام... توی اين سه تا آخری که خوندم، حيرانی‌هايت زيبا بود در واقع از سياست خوشم نمی‌آد، فکر می‌کنم مشکلی از ما حل رو حل نمی‌کنه.

    ReplyDelete
  13. ولی چی شد؟ نه قبلا فرقی کرد و نه بعدا فرق خواهد کرد .. نميخوام خودمو قاطی اين مسائل کنم ..

    ReplyDelete
  14. من با اين حال و هوای جدی هم حال ميکنم امير جان! در ضمن بی خيال من نشين !!! ( از کجا معلوم حرف ايدين جدی باشه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!)

    ReplyDelete
  15. اولين بار يار دبستانی من رو واسه کيفيت بد غذای دانشگاهمون خونديم ! منظورتون رو هم از اون کامنت متوجه نشدم ! خوش باشی حاج امير !

    ReplyDelete
  16. حاجی گرفتم قضيه رو .... باس ببخشی .... وقتی از ۸.۳ صبح تا ۳ بعد از ظهر زير نور درخشان آفتاب بيل بزنی بهتری از اين نمی شه !

    ReplyDelete
  17. حالم از سياست و همه چی به هم ميخوره. بعد از ۱۸ تير و برخورد مسوولين مردم دوست (آیکن سبز یاهو) و اينکه هر کی به يه سمتی رفت تا نخواد حرف بزنه ديگه سمت سياست نرفتم

    ReplyDelete
  18. سلام داداش امير... داداش محمد فائق ...   انسانی را در خود کشتم/انسانی را در خود زادم/ و در سکوت مرگبار خود مرگ و زندگی را شناختم

    ReplyDelete
  19. چشم يه پسری هم اونجا کور شد...استادمون هميشه از اون پسره ميگه....

    ReplyDelete
  20. اين برخاستن ها و به زمين خوردنها......اين به اوج رفتنها و تحقير شدنها.......بارها تکرار ميشود .........دلت روشن باشد برادر.......

    ReplyDelete
  21. سلام......بارها خواندم ...عجيب آتشی به همه عالم زد

    ReplyDelete
  22. هيچ ميدانی چرا چون موج در گريز از خويشتن پيوسته ميکاهم.......آنچه ميبينم نمي خواهم.......آنچه ميخواهم نمي بينم

    ReplyDelete
  23. .منم حالم از سياست به هم می خوره . کاش می دونستی چه تاثير بدی روی زندگی خانوادگی من گذاشته.تو ذهنم هميشه يه پست هست که می خوام بنويسم< چرا سياسی نيستم> شايد اون پابليش کردم

    ReplyDelete
  24. يادش بخير، حیف اون همه حنجره . زالزالک میفروختیم برا جامعه مفید تر بود . بعد اون زنجیره اسم نشریه رو عوض کردیم گذاشتیم چوب الف

    ReplyDelete
  25. با همه خريت و کله شقيم نتونستم مثل آدمای لال بی‌تفاوت حرفمو بخورم و نگم من هم رفتم به همون وقتا و بغض تا خرخره‌ام  اومد و گیر کرد و مثل گه‌مرگی همیشگي بی‌خيال بشم .. اصلا می‌دونی چيه؟ گاهی که از گرفتاری واژه‌ها خلاص می‌شم (فقط گاهی) جرات می‌کنم به خودم بگم بايد بود و نذاشت .. اما تنهايی نمی‌شه .. چاکريم. بای.

    ReplyDelete
  26. مثه اين گره ها که کابويا ميزنن بيخ خر اسبشون.هرحی بيشتر تقلا کنه اسبه بيشتر فشار مياد بهش نفسش در نمياد انگاری بختک افتاده روش

    ReplyDelete