صبح سرحال و سبکبار بیدار شدم.خلقم خوش بود و حتی اقرار میکنم خیلی خوش بود.حوالی ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم ودیدم دلم نمیخواهد از سر جایم بیرون بیایم.از دیشب یک فیلم کمدی-رمانتیک نیمه تمام داشتم،پس نشستم و فیلم را تا آخر دیدم-فیلم موضوع فیلم هفته گردون فرداست-ساعت شد ۷:۲۰.باز هم میل دفتر آمدن نبود.مثل اقاها بلند شدم،سی دی موسیقی ام را گذاشتم توی پخش و اول با چند تا ریتم آمریکای لاتین ترقص فرمودم و بعد باصدای بوچلی یکنفره برای خودم تانگو رقصیدم.بعد انگار نه انگار که ساعت هشت است و من باید این ساعت شرکت باشم اما هنوز در خانه ام،با کمال آرامش عزم شرکت نمودم...فکر کنم خلق خوش صبحگاهی مدیون رضایت روحم بود از تصمیمی که برای خودم گرفته ام،انگار مدتهاست که میخواست بداند من چه تصمیمی میگیرم و حالا راضی شده است
پی نوشت۱:دراوج خوشی هم زیر لب انگار کسی با من میگفت «من چه سبزم امروز...نکند اندوهی سررسد از پس کوه».و انگار درست میگفت.اندوه سر رسید!
پی نوشت ۲:مهم این است که انگار یاد گرفته ام این اندوه را هم به اندازه آن شادی دوست داشته باشم!
چه عالی بود اين پست.
ReplyDeleteروزهايی که اينجوری شروع می شن و خيلی دوست دارم.
ReplyDeleteمی فهمم...احساس می کنی در قالب شرکت نيستی ...و می تونی خودت برنامه بگذاری واسه رفتن ت...اميدوارم که اندوه ت زودگذر باشه....
ReplyDeleteاندوه ت شاد گردد
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteاين آدرس پرسشنامه منه. سوالات در مورد وبلاگر هاست و ممنون مي شم اگه جواب بديد.
http://www.dokhtaran.com/amar/a17/create.asp
تانگوی يک نفره هوم ...!
ReplyDeleteاندوه واسه چی آخه ؟
ReplyDeleteحکايت امروز من درست عکس شما بود. از آن روزها که مرگم ميگرفت از خانه دربيايم به قصد شرکت و ناچار آمدم... حالم بد بود... فکر ميکردم خيلی بد است... گذشت که ناگهان ... حالم چنان بدتر شد که از شدت ناراحتی کمی تا قسمتی فکر ميکنم منفجر شدم. همين شد که حالا تکه تمه هايم که حاصل آن انفجارند از بس که از دستم خلاص شده اند خوشحالند روی پايشان بند نميشوند و به قول شما با يک آهنگ که نميدانم از کجايشان در مياورند برای خودشان تانگو ميرقصند آنهم چه رقصی!!!!
ReplyDeleteمنم هميشه موقع خوشی منتظر وقوع فاجعه م.لابد از بس تکرار شده منم شدم سگ پاولوف!
ReplyDeleteباز جای اميدواری داره که جفتشون دوست داری.
ReplyDeleteاگر اندوهی نباشد ، شادی را چگونه می توان تعریف کرد ؟
ReplyDeleteااااااااااا چه جالب
ReplyDeleteهر موقع احساس می کنم روحم خيلی راضيه اينو با خودم زمزمه می کنم:نکند اندوهی سر رسد...
و جالب تر اين که پشتش يه مصيبت از راه می رسه
فکر نمی کنم اتفاقی باشه
خوشحال شدم که وبلاگتو پيدا کردم.