ما در کار دایره کشیدنیم. پرگاری نامریی به دست گرفته، آدمهای اطرافمان را در دوایری متحدالمرکز محصور میکنیم. مرکز جایی است که خودمان ایستادیم و هر دایره نسبت نزدیکی آدمها را به ما مشخص میکند. با اعضای یک دایره فقط میشود از کار حرف زد، دایرهای دیگر شامل گپ و گفت دوستانه است، آن یکی شامل رفاقتهای مستانه و این آخری دربرگیرندهء محرمان اسرار
گاهی اعضای یکی از دوایر ارتقا مییابد و شوق بر جانت حاکم میشود، زمانهایی هم هست که فردی از دایرهاش طرد میشود و خشم تو را در بر میگیرد. تلختر از همه اما زمانی است که آدمی عزیز از دایرهای نزدیک، لیز بخورد بیرون؛ تو نخواستهای که او دور شود، او نخواسته که برود؛ انگار فقط جبر زمانه است و تاوان نزدیکی پیشین و این درد دارد: یکغصهء ملایم متراکم که همچون پردهای روی گذشته را میپوشاند و میبینی ناگهان دیگر دلت نمیخواهد حرفی را بزنی یا رازی را شریک شوی...دایره بسته شده و تو ماندهای پشت در، او گرفتار شده بیرون دایره
:-(
ReplyDelete