مرز میان روح و تنم انگار برداشته شده این روزها... خاطرات سخت، یادهای تلخ؛ وقتی هجوم میآورند به جانم به سرعت درد در جسمم ظاهر میشود: قفسه سینه، معده، سر، دست...میرسی به جایی که درد میشود مونس. درد به یادت میآورد که هستی هرچند شکسته و کاهیده
درد میشود حجت زنده بودنت، که هنوز نمردهای و به رغم آن آوار رنج، هنوز «من»ی مانده که رنج ببرد، درد بکشد و این خوب است. این که هستی، اینکه تمام سختیهای طاقتفرسا شوقت را برای زنده بودن از تو نگرفتهاند، که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و قس علیهذا
یک گلدان بنجامین خریدهام. گذاشتمش گوشهء راست خانه نزدیک پنجره. آقای گلفروش گفت این گلدانش عوض شده، حساس است این روزها و دیدم چه میفهممش و چه نزدیک است جان او به جانم...میبینی رسد آدمی به جایی که گلدان بنجامین میشود دغدغه چون میفهمیش. مثل همین حالا که به هوای جلسهء شش صبح از خانه زدم بیرون و یادم رفت آبش بدهم و دلنگران بنجامینم هستم. تو بگو انگار کسی در روحم تکرار میکند بنجامینم تنهاست، بنجامینم دارد میگرید
این روزها، شلاق گذشته که تابسوز میشود سرم را میبرم نزدیک برگهاش و آرام برایش میگویم هی رفیق غصه نخور، که امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...میفهمد؟ نمیدانم فقط میدانم بودنش یکجور شبیه امتداد امید است و یقین به نور فردا
No comments:
Post a Comment