Wednesday, October 8, 2014

که راه بسته می‌نمایدت

خودکشی رسیدن به لبه است، رسیده‌ای به لبه‌ی زندگی و چیزی باید بمیرد: تو یا آن باورها و سبک زندگی که چنین بن‌بستی را به توتحمیل کرده‌اند. بخواهم بشمارم دوبار در زندگیم رسیده‌ام به لبه: بار اول سال هفتادوهفت بود. بعد‌از ظهر یک جمعه سخت، فهمیده بودم فرهاد، پسر‌عمه ام، خودش را به دارآویخته، تنها و دل‌سرد،دریک انباری تاریک. ناتوان، غمگین و مایوس بودم، کارد را روی آن دو رگ اچ شکل دست چپ فشردم اما ترسیدم ازمرگ که میل‌به‌زندگی در من همیشه قوی‌تر از هر چیزی بوده... باردوم اما همین یک ماه پیش بود، درصندوقچه‌ای شبیه صندوق پاندورا را گشوده بودم و مارهای بیرون‌جسته از آن، پیچیده بودند به جانم. درد می‌کشیدم و ناگهان شبی دیگرطاقت رنج نبود،رنج سرشاری که رنگ تنهایی و طعم تحقیرداشت،  خسته شده بودم و فقط می‌خواستم تمام شود
درد از من بزرگتر بود، قوی‌تر و من فقط به خلاصی فکرمی‌کردم...دردهایی هست در زندگی که طاقت‌سوزند، به هربهایی می‌خواهی رها شوی از آن، حتا اگر بهایش جانت باشد. باز هم ترس رفاقت کرد. اگر بار اول ترس ناکامی به دادم رسید، این‌بارترسم شکسته شدن دل آدم‌هایی بود که امید بسته بودند بر من و تا همین‌جا هم کم ناامیدشان نکرده بودم
آن شب لعنتی گذشت، شبان هولناک دیگری هم ایضا واکنون توفان‌زده و خسته، به پشت‌سرکه نگاه می‌کنم ملامتی برخود روا نمی‌بینم که رنج، قوی‌تر از من من می‌نمود... هرچه که بود اما گذشت. آدم عزیزی وقتی برایم گفت تو قدرتمندی و شور زندگی داری و همین رستگارت خواهد کرد. راست می‌گفت. شهوت زندگی همیشه به جانم جرات داده برخیزد و از رنج بگذرد... مانند همین روزها که برخاست و گذشت، که زندگی درلعنتی‌ترین اوقاتش هم خوب است ، می‌تواند یگانه باشد و هیچ کم نداشته باشد
گاهی به‌نظر،زندگی دیگر ارزش زیستن ندارد اما راستش آنچه که بی‌‌ارزش است شکل لعنتی بودن توست که مصلوب شده‌ای به آن... میل به خودکشی یعنی چیزی باید بمیرد و خوشا انسانی که ابراهیم باشد و بداند کارد به گلوی چه بکشد، چه چیزی را بکشد و چه را زنده نگه‌دارد



به تاواریش، که شب‌هایی رادرهمین حوالی تا صبح پا‌به‌پایم بیدارنشست و بی‌رفاقتش گذر ازآن روزهای جهنمی دشوارتر از طاقت من بود

No comments:

Post a Comment