ششم مهرماه سال نود وسه...شب قبل، مضطرب و بیقرار خوابیدهام. خوابیدهام؟ متوسل شدم به هر حربهء ممکن که خوابیدن را به تعویق بیاندازم. گوسفندی را فرض کن که در آرزوی طلوع نکردن خورشید صبح عید قربان باشد- که بدانی خوابیدن، تو را وادار میکند با هراسی روبرو شوی که خارج از تحمل توست.
بیدار شدم، لباس پوشیدم و با پای خودم رفتم که گریزی نبود از مواجهه، از فقدان... مکانهایی میشوند مدفن بخشی از روحت؛ گوشهای از جانت همیشه آنجا دفن میشود و تو تا همیشه از بهیادآوردن آن درد میکشی
با پای خودم رفتم بخشی از دلم را به خاک سپردم و بازگشتم. بازگشتم؟ چگونه وقتی آنکه رفته، تا بدین حد کاهیده برگشته میتوان گفت بازگشت؟ کسی رفت با پای خویش، دیگری بازگشت پایکشان، نیمه جان، فقدانزده به روز ششم مهرماه سال نودوسه
No comments:
Post a Comment