زیباییبزرگ با یک سکانس رقص شروع میشود. رقصی نه دونفره ، نرم و ملایم که شلوغ و عنانگسیخته؛ شبیه آنچه در جشنهای گرامیداشت دیونوسوس، ایزد یونانی وجد و شراب در اساطیر تصویر میشود. اما برخلاف مراسم ارجی دیونوسوسی که اصل بر لذت است و شور و بیمرزی، اینجا هرآنچه که هست پوچ است. حسی که توی بیننده از آن تودهء انسانی درحال لولیدن میگیری نه هوس مشارکت که تمایل به دوری ناشی از ملال است و این ملال به گمانم جان فیلم محسوب شود.
نویسندهء شصتوپنج سالهای که فقط یکبار رمانی پرفروش نوشته و دیگر چنان در هیاهوی رم به مثابهء ابرشهر غرق شده که جان نوشتن ندارد، قدیسهای که به یک برند تبلیغاتی تنزل مییابد، معشوقی که ناگاه میمیرد- محو میشود؟ میرود؟- کاردینالی که به جای نجات رمههای سرگشتهء مسیح، مشغول افاضه فیض در باب طبخ بره است و...همه چیز باطل است و ملال و بیهودگی چون مهی جایجای زندگی را پوشانده... این میشود که نویسندهء داستان ما بهگاه رقصی در انتهای فیلم که یاداور سکانس آغازین است، رقصی به مانند قطاربازی، با خندهای از گریه غمانگیزتر، میگوید قطار ما بهترین قطار رم است چون به هیچ کجا نمیرود... روی زیستنی که به هیچ کجا نمیرود جز ملالانگیز چه نام میتوان نهاد؟
پی نوشت: تقصیر من نیست که این روزها از هر سو میروم، میرسم به عهد عتیق، کتاب جامعه: باطلالاباطیل... انسان را از تمامی مشقّتش كه زیر آسمان میكشد چه منفعت است؟
این ملال دقیقا نقطه ی اصلی فیلم است و پرسه زدن های بیهوده در شهر برای یافتن آن زیبایی بزرگ..چقدر خوب گفتی که " جای نجات رمههای سرگشتهء مسیح، مشغول افاضه فیض در باب طبخ بره است" ..متنی نوشتم روی این فیلم اگر تونستی بخونش
ReplyDeletehttp://2ya3chiz.blogfa.com/post-103.aspx