1-دندهام پهن شده؟ پهن شده؟ نمیدانم فقط میدانم این چند روز اتفاقاتی افتاده سر کار که اگر سال پیش همین موقع بود سکته کرده بودم از استرس و امروز گفتم جهنم، فدای سرم... یک کسی نشسته آنجا که میگوید هی دیگر جان نداری، هرآنچه که میشود رها کنی را رها کن. به درک، مال همین وقتهاست حتما
2- مغز بچههای شرکت را خوردهام از بس دربارهء اسطورهء تاسیس شرکت برایشان گفتم که چه من و فلانی، دو نفره کار را شروع کردیم. که حتا دو تا میز نداشتیم، یک میز بود سویی من مینشستم، سوی دیگر او، که اولین فروش را انجام دادیم چه شرکت را گذاشتیم روی سرمان... رفته سفر فلانی، فارغ از اینکه حجم کارم ناگهان دوبرابر شده، حس مزخرفی دارم در شرکت بیحضورش که هی بگردد و به من بگوید ولش کن درست میشه، چه بیمزه شده... آخر الان وقت سفر رفتن بود مرد حسابی؟
3- گاهی باید نبود که آدمها بفهمند هستی... گاهی خیلی بودن میشود عین نبودن؛ عمر دگر بباید بعد از وفات ما را برای فهمیدن همین انگار
4- گل خامس به لاکرونیا ، شبیه یک اثر هنری است، لعنتی، آن یک لحظه مکث قبل از ضربه، عالی بود. همچنان این پسرک کلمبیایی، سرحال اگر که باشد قیامت است
5- در دلم چیزی است شبیه نقطهء نورکوچک. از آن نورها که نمیدانی وسیع میشوند یا رو به زوال میروند
6- نبراسکا؟ هتل بزرگ بوداپست؟ همچنان سینمای سال گذشته ناامید کننده است در قیاس با ترو دتکتیو یا فارگو
دیگر؟ شماره ندارم، حرف هم
No comments:
Post a Comment