دوجور کابوس داریم. یکجور دمدستی که خواب میترساندت، چیز ترسناکی میبینی، با رویداد دهشتناکی روبرو میشوی و... یکسری کابوسها هم هستند که در بیداری شروع میشوند. خوابت رویای نازنین دیدار کسی است که نیست، آدم عزیزی که رفته، معشوقی که نیامده و... بعد بیداری میترساندت. نمیخواهی بیدار شوی، میخواهی همانطور خواب بمانی، میخواهی بماند، بیداری حالا لعنت است، میپیچی به خودت که به یاد بیاوری، چطور بود، چه بر تن داشت، چه میگفت، چه میخواست و ذهنت یاری نمیکند. این میشود که بیدار میمانی. بیدارخوابیت انگار تاوان ناتوانی توست در به یاد سپردن، در یادگار برداشتن از عزیزی که نیست... مورفئوس کاش با ما کمی مهربانتر بود و وادارمان نمیکرد به میزبانی این رویاهای کابوسوار.
No comments:
Post a Comment