گفته بودم که من مرض نامگذاری دارم نه؟ باید روی عکسها، فولدرهای موسیقی، پستهای وبلاگ، آدمهای زندگیم و... اسم بگذارم و الا گم میشوم، تکلیفم با آنها معلوم نیست. نمیدانم چند چندیم.
یک فولدر موسیقی دارم، مال روزهایِ خوشِ نوشتن است. عادتم این است که موقع نوشتن موسیقی با صدای بلند پخش شود. قبلترها زمان درس خواندن هم حتما باید موسیقی بود. یکجوری انگار مرا از دنیا میگیرد و به کلمات بازپس میدهد، فرض کن دیواری از نت میان من و جهان. فرقی نمیکند مشغول نوشتن مقالهای باشم یا یک نوشتۀ ساده همین جا یا در فیسبوک، برای نوشتن من موسیقی را لازم دارم.
اسم فولدر را گذاشته بودم نای نوشتن. یکی دو نفری که شنیدهاند میگویند غمگین است. من دوست دارم صدایش کنم اندوهگین. دیگر میدانم که من به وقت اندوه مینویسم، نوشتن کمکم میکند شهروند شریف شهر اندوه باشم، بدانم که کجایم و چرا. خب آهنگها هم میباید متناسب با همان حال و هوا باشند نه؟
از اسفند تا به حال سراغش نرفتم. دیروز عصر دیدم خاک نشسته رویش، خندهام گرفت. اول دلم میخواست کمی فاصله بگیرم از آنچه نوشتهام بعد چیزی شد که برکت کلماتش رفت. بیبرکت شد ناگهان و من آدم برکتم. برکت کلمۀ غریبی است نه؟ دست و دلم به نوشتن که هیچ، حتا به خواندنشان هم نمیرفت. کلمههای رها شده از آدمهای رها شده هم بیپناهترند. نه نوشتم نه به آن آهنگها گوش دادم.
امروز آمدم کار، اولش همه چیز معمولی بود، بعد اندوه آمد. از آن حال و هواها که دلم میخواهد یله باشم از باید و نباید، لیوان چایم را بگیرم دستم، تکیه بدهم به دیوار کنار پنجره، و به خیابان جم و درختان سبزش نگاه کنم. بعد دیدم کسی هست در من که دلش شنیدن نواهای همان فولدر نایِ نوشتن را میخواهد. بعدتر دیدم کسی هست در من که دلش میخواهد باز برود سراغ جملات همان متن، تراششان بدهد، صیقل بزند، جلا ببخشد... دیدم دوباره دلم نوشتن میخواهد، اینبار اما برای دل خودم.
چرا نوشتمش اینجا؟ این همه طولانی، این همه بیثمر؟ نمیدانم راستش. شروع کردم به نوشتن، شاید که بفهمم چرا این همه پایینم و پاسخ هیچکدام اینها نبود. جوابش بین دلم برایت تنگ شدهها، کاش اینجا بودیها، میخواهمتها نیست. پاسخش در همان مه ناامیدی است شاید. مهی که جانم را فراگرفته و مرا به خودم رها کرده، سوگوار یک رویا... انگار کن که رویایت غواصی باشد، به اروند بزند، گرفتار شود، دستانش بسته، و خاک تمام پیکرش را به تدریج بپوشاند، بیروزنهای برای هوا یا نور.
گاهی دلت غواص خطشکنی است، برایش مینویسی تا برگردد و بداند که تودر هوایش چشم از در برنداشتهای. گاهی اما دلت غواص خطشکنی است، با دست بسته پیدایش کردهاند در خندقی غریب و بلاخیز... برایش مینویسی تا یادش نیست نشود. باید دوباره بنویسم تا دلم برایم یادگار بماند، با برکت.
No comments:
Post a Comment