Thursday, April 23, 2015

نُتِ تن

1- تن گاهی آواز می‌خواند. این را تازه دارم یاد می‌گیرم. برای آدمی مانند من که عادت کرده به نادیدن جسمش، تجربۀ جدیدی است. همه چیز از پارسال شروع شد. در بحبوحۀ بحران، دوبار رسما جلویم ایستاد و گفت من دیگر با این شرایط نیستم. از تنم حرف می‌زنم. یک‌بارش را با تعهد از سی‌سی‌یو جستم، بار دیگر در اوایل زمستان، شبی شد که فرض کردم فردا ندارد، از بس که در تمام تنم درد بود.
2- تن گاهی آواز می‌خواند. وقت‌هایی خوشحال است و شهرام‌شب‌پره‌طور شش و هشت تحویلت می‌دهد، اوقاتی غمگین است و داریوش‌وار اگه هم‌صدام بودی برایت می‌خواند، زمان‌هایی هم اما خشمگین است و موسیقیش شبیه این کنسرت‌های هوی مثال می‌شود که آخرش گیتار را می‌شکنند. با درد سراغت می‌آید و می‌شکندت.
3- چند روز پیش مقاله‌ای از یونگ می‌خواندم که توضیح می‌داد آدم‌های شهودی، مدام بدن‌شان را فراموش می‌کنند و جسم با بیماری و درد، مجبور می‌شود حضورش را به یاد آنها بیاورد. در مورد من گمانم این کاملا مصداق دارد. تنم داشت به من می‌گفت از مسیری که در زندگی در پیش گرفتی راضی نیستم، از نادیده گرفته شدن توسط تو خشمگینم، داشت می‌گفت دیگر بس است، تاب این همه فشار و استرس را دیگر ندارم، بفهم و مرا ببین.
4- حس اولیه‌ام شبیه آدمی بود که با یک شورش روبرو شده است. تو بگو انگار کارمند ساکت و صبور شرکتی ناگهان با شات‌گان جلوی در دفتر رئیسش ظاهر شود و خشم سالیان را بر سر او فریاد کند. به قول دوست نازنینی، ناگهان انگار تو و تنت از هم جدا می‌شوید و او به جای همراه همیشگی مهربان، ناگهان دشمنی یاغی است. این را که دیدم سعی کردم کمی آسان‌تر بگیرم و ازدسترس خصومتش دور بمانم.
5- امسال اما بنا دارم با او رفاقت کنم. تنم را می‌گویم. ازش پرسیده‌ام دلش چه می‌خواهد. از من شنا خواسته و کوه، رقص و سماع. کم‌کم داریم یاد می‌گیریم که با هم حرف بزنیم. که به جای زانو درد به سراغم فرستادن، به من بگوید ببین خسته‌ام، یا کمی نوازشم کن، یا برایم وقت بگذار. دارم سعی می‌کنم صدایش را بشنوم قبل از آنکه  آوازش بدل به درد شود.
6- یک‌بار برایم گفت« تنم بابت هر رابطه به من هشدار می‌دهد. وقتی در رابطه‌ای هستم که درست نیست، صدای نارضایتی روحم را از جسمم می‌شنوم. با گرفتاری‌هایی شبیه بی‌میلی جنسی، زود انزالی یا ناتوانی. هربار که به صدای تنم اهمیت ندادم، هزینۀ گزافی در رابطه‌ای ازارنده پرداختم». 
7- به گمانم حق دارد. گرفتاری‌های تن را می‌شود مانند هم‌زمانی‌هایی دید که به ما یاداوری می‌کنند در مسیر اشتباهیم و از آن خواست حقیقی روح‌مان دور افتاده‌ایم. بعد ناگهان می‌بینی جسمت زمین‌گیرت کرده، تنت یاری نمی‌کند، به هنگام یک راه رفتن ساده، چنان مصدوم شده‌ای که یک ماه خانه نشینی. انگار صدایی در عمق روح از حلقوم تن دارد از ما می‌پرسد هی داری با زندگیت چه می‌کنی؟ هیچ حواست هست؟
8- می‌خواهم امسال با تنم آشتی کنم. یاد بگیرم که بشنومش. به صدایش و خواسته‌هایش خو بگیرم و بگذارم برایم آواز بخواند. یاد بگیرم که آوازش را دوست داشته باشم تا شامل لطف و دوستیش باشم. می‌خواهم کمکش کنم تا شاد باشد و دیده شود، تا کمکم کند سرپا باشم و در مسیر درست حرکت کنم. برای اولین بار زندگیم شاید می‌خواهم بیشتر با تنم باشم.

No comments:

Post a Comment