میدانی تا حوصله و دل بود، نوشتهها را رفتم پایین. دیدم چه همه را برای تو نوشتهام. برایت حرف زدم، روزمرهها را تعریف کردم، خوش و ناخوشی را.گاهی یادت انداختهام که هی حواست هست که همیشه هستی؟ گاهی دعوایت کردهام که لعنتی چرا همین حالا که باید نیستی... نگاه کردم و دیدم چه این چند ماهه مثل سیارهای نامریی به دور تو گشتهام. در این مدار بیضوی حرکت گاهی چنان دور بودهام که گمان بردهام سرما، نشانۀ فراموشی است، گاهی چنان نزدیک که شوق، استخوانهایم را گدازیده. دور یا نزدیک اما دور چشم تو گشتهام و من دوست داشتن را اینطور میفهمم.
برایم در یک بعد از ظهر برفی گفت از این اوضاع تراژدی نساز. جانش نبود که جواب دهم ما آدمهای شوق، همیشه در حال تراژدی بافتن و حماسه ساختنیم. ما سیاوشیم بیاسلحه برابر افراسیاب، ما سهرابیم پهلو دریده به دست پدر، ما فرهادیم تیشهبهدوش و ناامید؛ ما آدمهای اشتیاق، با خشت جانمان هماره در کار ساختن حماسههای تراژیکیم تا جهان از پرتوی شوریدگی ما جان بگیرد.
دلش نیست که برایت بنویسم که تمنا از آدمی چه ساربانِ سرگردانی میسازد. حیران گام برمیداری در آن بیابان بیکرانِ خواستن و همه چیز دور است و همهکس دیر. طاقتش نیست دیگر که توضیح دهم اشتیاق به تو، چه از من آدمی ساخت که دوستترش میدارم، کسی که شهروند نیکوی پسکوچههای اندوه است. حالا میدانم دنیا در شرارِ شوق ما اهل قبیلهء شور، مدام تعمید مییابد، نو میشود و برکت مییابد. میدانم ما بهای این تازگی را با فرسودن جان خویش میپردازیم با حماسههای خواستن، تراژدیهای نرسیدن و روزگاری که از این تکاپو، روشن میشود.
دلم خواست اینجا هم داشته باشمش
No comments:
Post a Comment