Tuesday, April 21, 2015

آن بیرون نور هست

ما گاهی به لالایی محتاجیم. به شنیدن کلامی تکراری، با ریتمی مهربان با این فرق که به جای خواباندن، بیدارمان کند. برایم نوشته که از نارفیقی درد می‌کشد، برایش نوشتم که چه می‌فهممش. کمی بعدتر دوست دیگری آمد گفت خسته شده، خسته خاطر و فرسوده بود، راست می‌گفت، ناراضی رفت چون نشد که از من بشنود زندگی خواستنی نیست.
خب لامذهب خوب است. در بدترین لحظاتش هم خوب است. همان دم که رنج می‌کشی، درد دانه‌دانۀ سلول‌هایت را می‌آلاید و جانت شبیه شال نخ‌کش شدۀ زنی است که همین آن شنیده دوستش ندارند... حتا در همان وقت‌ها چیزی از جنس جادو در زندگی است که خواستنی است. من اگر بلد بودم روی آن چیز اسم بگذارم حتمن ادعای پیغمبری می‌کردم. همۀ گرفتاری‌مان شاید این باشد که می‌دانیم چیزی هست و سرگردان، بلد نیستیم اسمش را صدا کنیم. اصلا شاید ما به نسل در نسل به هنر پناه بردیم تا تسلایی برای فراموشی یک نام بیابیم. اسم اعظمی که زندگی را به رغم رنجِ بنِ آناتش، دوست‌داشتنی می‌کند. یکی‌مان نقاشیش می‌کند، دیگری می‌نویسد، فیلم می‌سازد، آواز می‌خواند یا می‌رقصد. همۀ این هنرها شاید تکاپوی ما باشند برای دوست گرفتن زندگی، برای یافتن آن رمز رهایی‌بخش.
تو این حرف‌های از فرط تکرار فرسودۀ مرا ، مثل لالایی بخوان، فرض کن همان است که نوشتم که نخوابی و بیدار شوی. چند وقت پیش می‌خواستم آدمی باورم کند، مستاصل بودم، ناگهان خورشید ظهر را در آسمان بهار شاهد گرفتم و خودم در حالی یافتم که مکرر می‌گوید به همین نور قسم... حالا به همان نور قسم، زندگی شب است و روز، دوری است و نزدیکی، رنج و لذت. در دقایق درد گم نشو، به باور باطل تداوم تاریکی تن مده، همه چیز می‌گذرد، رنج هم ایضا. آن بیرون نور هست؛ گاهی نزدیک‌تر از آن‌چه که می‌پنداری؛ شکارچی شادی باش. شادمانی مانند مجسمۀ داود در تخته سنگی زمخت گرفتار است. چه چاره جز تراشیدن صخره به بهای فرسودن جان؟ در این تلاش جان‌کاه، گاهی خستگی هست، وقت‌هایی یاس. روزهایی هست که تنها به خود رها می‌شوی و انگار روزگار تو را نمی‌خواهد، گاهی تلاشت را به سخره می‌گیرند، شب‌هایی هست که به خود می‌پیچی از رنج و زمان جوری کش می‌آید که گویی هر ثانیه سالی است.
من همۀ این‌ها را می‌دانم، یا نه چشیده‌ام و باز به رغم این برایت می‌گویم زندگی خوب است. آن مجسمۀ نهفته خوب است و اصلا ذات آن تلاش برای تبدیل زندگیت به مجسمۀ داود، چیزی که به قول شاملو یگانه باشد و هیچ کم نداشته باشد؛ خوب است. فراموش‌کار می‌شویم گاهی، بوسه را از یاد می‌بریم، رقصیدن دیوانه‌وار، مستی ملایم چشم در چشم شدن با یار، آن لحظه که نوزادی در خواب لبخند می‌زند و تو به تماشایش سرخوشی، بوی تن مادر بزرگ، جاده‌ای با مه رقیق و یادغلیظ آن‌که دوستش می‌داری... آن‌که دوستش می‌داری، یک لحظه فکر کن به نامش، که چگونه تاریکی را می‌تاراند، جانت را روشن و روزگارت را آباد می‌کند. هربار که خسته خاطر شدی، اسمش را زمزمه کن، بگذار دوست داشتن سپر باشد. به یاد داشته باش که عشق از عاشق و معشوق جداست، که عشق از همۀ ما بزرگ‌تر است. یک‌بار هم بشود تا بنویسم که عشق خوب است، و عشق خودِ زندگی است و لاجرم زندگی نیز خوب است، حتا وقتی که روی بدش را نشان ما می‌دهد. مانند وقتی که عشق به رسیدن منتهی نمی‌شود اما همچنان ناب و ناز و نازنین است. این را مثل لالایی ببین، مثل حرفی تکراری که قرار است به یادت بیاورد آن بیرون همیشه نور هست، اگر که چشمانت را نبندی.

برای میم و ف که امروز، روزشان نبود 

2 comments: