مدتهاست که فکر میکنم دوستداشتن سرزمینت، آن جغرافیایی که اسمش را میگذاری وطن، مانند عشق ورزیدن به آدمی است که دلت به برکت نگاهش جان میگیرد. تو آن آدم را میبینی، ضعفها و ترسهایش را، تردیدها و تاریکیهایش را، اما همچنان دوستش میداری که دوستداشتنش نور است و تماس دستهاش، تارانده شدن تباهی.
چه منتی بر سر کسی که به او عشق ورزیدهایم؟ چه منتی عزیز من؟ اوست که حضورش برکت است، نفسش مجالی است برای لمس خوبی. دوستداشتن او، جلای جان توست، چه منتی بر سرش ؟ که دوستش داری؟ دینی اگر باشد مدیون تویی نه معشوق که به واسطۀ حضورش توفیق دوستداشتن نصیبت شده. وطن هم حکایتش باید چیزی شبیه همین باشد. او مادر است و پرورنده، معشوق است و شوقانگیز. ضعفهایش هست، رنجهایش، روزگار سختش، دردهای اعصار و قرونش؛ اما همچنان و تا همیشه میهن است و معشوق، مادر است و محراب.
این عشق را که ندانستی، تحقیرش میکنی، ذره ذره تنفر در رگت رسوب میکند و به مجسمۀ نفرت بدل میشوی تا بدان پایه که حتا نمیفهمی غربتت نتیجۀ نفرت تو از خویشتن است نه از دیگری، نه از وطن... این خاکِ هزاران سال شخمخورده با خیش رنج، آدم عاشق میخواهد، ملت سوم خرداد شصت و یک، بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت، مردمی از جنس غواصان دریادل اروند با دستانی بسته و روحی گشوده، مردم پرغرور عاشق.
No comments:
Post a Comment