« دیگر این حس را ندارم که انگار عضوی از بدنم را قطع کردهاند. نه، تصحیح میکنم: این احساس که چیزی کم است از میان نرفته، هنوز این حس از میان نرفته که انگار از خود کاملم جدا شدهام، فقط به داشتن چنین حس و حالهایی عادت کردهام؛ دقیقتر اگر بخواهم بگویم این واقعیت تلخ را پذیرفتهام».
این را آقای پاموک نازنین دربارۀ تجربۀ ترک سیگار مینویسد. وقتی خواندمش با خودم فکر کردم هی تجربۀ هر فقدانی همین است، تو هرگز از یاد نمیبری، تو صرفا به آن نبودن، نیامدن، رفتن؛ عادت میکنی... عادت میکنیم و تلنبار شدن این عادتها، نفس جانمان را میگیرد.
بعد خود پاموک انگار که بداند این مسیر ابتر است- این که به نبودن عادت کنی و با آن سیاهچالۀ لعنتی کنار بیایی را عارضم- آخر نوشتهاش میافزاید که نمیترسد: « چون، چنانکه میبینید، نوشتن- اگر که مایۀ شادمانی آدم باشد- دوای همۀ دردهاست».
روزگاری آدم خیلی عزیزی برایم نوشت که حضورش را خواستهام تا بهانۀ نوشتنم شود. چنان این چند کلمه برایم سنگین بود که نشد جواب دهم آن چه باعث نوشتن شده، حضورش نیست، غیبت او است. که نوشتن سپر است برابر رنج، برابر تمام نیستها و نبودها. این را آقای یوسا در مصاحبهاش با پاریس ریویو به بهترین شکلی گفته، آن آخرِ آخر، وقتی که ازش میپرسند چرا مینویسی و جواب میدهد چون اندوهگینم.
روزگاری آدم خیلی عزیزی برایم نوشت که حضورش را خواستهام تا بهانۀ نوشتنم شود. چنان این چند کلمه برایم سنگین بود که نشد جواب دهم آن چه باعث نوشتن شده، حضورش نیست، غیبت او است. که نوشتن سپر است برابر رنج، برابر تمام نیستها و نبودها. این را آقای یوسا در مصاحبهاش با پاریس ریویو به بهترین شکلی گفته، آن آخرِ آخر، وقتی که ازش میپرسند چرا مینویسی و جواب میدهد چون اندوهگینم.
No comments:
Post a Comment