Tuesday, January 19, 2016

تمام

آخرش؟ آخرش آن‌جا نیست که دیگر با تو رویا نبافم. از آن مرحله گذشته‌ام. پایانش وقتی نیست که در کوی و خیابان، سرنچرخانم که شاید تو راببینم؛ مدت زمانی است که دیگر به امید دیدنت چشم نمی‌گردانم. سرانجامش هنگامی نیست که در خشم و اندوه غرقه شوم، راستش نبودنت دیگر نه خشمگینم می‌کند نه اندوهگین... وقتی تمام می‌شوی که دیگر نخواهم برایت بنویسم، دیگر«تو»ی نوشته‌هایم نباشی و نزدیک است که برسم این‌جا. انگار که دیگر آخرش است و خدا می‌داند من بابتش خوشحال نیستم. 
وقتی زبان نشانه‌ها را نمی‌فهمم گیج می‌شوم. این چند وقت آن‌قدر همه چیز حضور تو را وعده می‌داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، اما تو نبوده‌ای نیستی و این‌طور که مشخص است نخواهی بود. من دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید: چه برای این‌که قدمی به تو نزدیک شوم، چه برای آن‌که نگذارم یادت از من برود. شبیه قماربازی هستم که همۀ برگ‌هایش را بازی کرده و هیچ در دست ندارد، هیچ در دست ندارم و تو باهوش‌تر از آنی که این را ندانی. 
انگار رسیدیم به حیف بود، حیف شد. دیگر حتا دلم نمی‌خواهد برایت بنویسم تا تو بخوانی. این همه خواندی و دانستی، چه چیز جهان فرق کرد؟ می‌دانم که این‌جا را نمی‌خوانی. خواستم برای خودم یادگاری بماند از این آخرین روزهای دی ماه، از فردا که دقیقا می‌شود دوسال که تو را شناختم و چهارده ماه که به دل دوست گرفتم. شاید که آخرش است، نه که من بخواهم تمام شود، یا تمامش کنم. مگر من خواستم که شروع شود یا مگر دوبار تمام قد تلاش نکردم که بگذرم و نشد؟
این‌بار گویی آن کودک دل‌بسته به تو در جان من قانع شده که در دست‌هایت برایش مرهم نداری، که هربار نزدیک شدن به تو، فقط زخم خوردن بود وبس. دیگر چنان بهانه‌ات را نمی‌گیرد که بی‌تابم کند، حالا وقتی برایش توضیح می‌دهم غمگین سرش را پایین می‌اندازد، انگشتم را می‌گیرد و با آن چشم‌های درشت لعنتیش طوری نگاهم می‌کند که یعنی برویم...آخرش است و من حتا دیگر جانِ غم‌زده بودن را هم ندارم. شد دوسال، دایره باز، دایره بسته و تمام.

3 comments:

  1. چقدر خوب گفتی. بله دقیقا همینجا تموم میشه. مخاطب خاص ت نباشه یعنی تمومه

    ReplyDelete
  2. چقدر خوب گفتی. بله دقیقا همینجا تموم میشه. مخاطب خاص ت نباشه یعنی تمومه

    ReplyDelete
  3. وای...انگار قصه گفتم و شما نوشتی..

    ReplyDelete