1- مرد جور عجیبی بیمار است. وقتهایی انگار روحی خبیث تسخیرش میکند و او را وامیدارد تا سرحد از پا افتادن، راه برود.فکر کن همسرش گاهی مجبور است او را در ایالتی دیگر بیابد، همیشه نگران باشد، بیخبر بماند. هر دو خستهاند، جایی از قصه مرد تصمیم میگیرد برود شاید که لااقل زندگی زن را ویران نکند.*
2- حالا زن است که بیمار میشود، سرطان به تنش چنگ میاندازد و مرد بازمیگردد، پیاده، سرگردان، مفلوک؛ اما باز میگردد تا کنار او باشد. نمیتواند که راه نرود اما مسیرش اکنون دایرهای کامل است که از اتاق زن در بیمارستان شروع و به همان اتاق ختم میشود. مرد ناگهان کشف میکند تا کنون فقط عذاب کشیده، راه رفته اما هرگز مسیر را ندیده، بیماری زن وادارش میکند تا نگاه کند، ببیند و هر روز عصر به هنگام بازگشت برای او از شگفتیهای روزش روایتی بسازد و داستان بگوید. داستان آن دو را به هم نزدیک میکند، بعد سالها با هم عشقورزی میکنند،زن اندک اندک بهبود مییابد.
3- میدانی زندگی شاید همین باشد. تمنایی در تکتک ماست که داستان خویش را روایت کنیم. گاهی در قالب همین گفتگوهای سادۀ روزمره، گاهی با نقاشی، موسیقی یا نوشتن. اصلا ادبیات شاید تلاش طاقتفرسای آدمی است برای چیره شدن بر آن تنهایی تلخ که قصهای هست و مخاطبی نیست. نوشتن نبردی است علیه این تنهایی، نمایشی از بینیازی که غیاب شنونده را کماثر میکند.
4- اما این میان واقعیتی تلخ نهفته است. هر چقدر هم که عام، تو همیشه برای مخاطبی خاص مینویسی، برای یک نفر. اوست که در تو شوقی میانگیزد که قصه بگویی، روایت کنی. اوست که به طریق اولی وادارت میکند بگردی، ببینی، باشی. شوق گفتن داستان روز برای آن یک مخاطب خاص، آن شریک شادی و شاهد شکست است که جرات جلو رفتن و تماشا به آدمی میدهد. او هست، حتا وقتی که نیست.
5- رولان بارت دربارۀ عکس توضیح میدهد که پس پیدایش هر عکسی، تمنای «بیا ببین» پنهان است. آن تصویر به لطف تماشا شدن توسط آن دیگریِ خاص، جان مییابد و خلق میشود. عکس میگیریم که به او نشانش دهیم، مینویسیم تا بخواند، حرف میزنیم تا بشنود: شکلی از عشق ورزی به واسطۀ تن با لذتی بیرون از تن.
6- باید کسی باشد که تو را ببیند، همین که هستی را ببیند و بشنود. کسی باید باشد که برایش ببینی، بسازی، روایت کنی. این دوگانۀ شهرزاد و شهریار باید کنار هم باشند تا زیستن از صرف زنده ماندن فراتر رود. نیکبختی آدمی چنان به این حضور گره خورده است که گریزی از آن نیست تا عمری را صرف یافتن و ساختنِ آن کنی که در تو داستان بر میانگیزد و داستانت را میشنود.
7- برای پایداری این گفتگو، تازگی، حیاتی است. نو شدنی مدام که لازمۀ چنین داستانگفتنی است. دائما باید متفاوت ببینی و بگویی تا گرد ملال بر جان آن عزیزترین شنونده و خواننده ننشیند. آلن بدیو به آن میگوید گسترش یافتن از طریق دیگری و مینویسد عشق هضم دیگری در خویش نیست یا تسلیم شدن به او. عشق توان توسعه یافتن است، جهان را از منظر دیگری دیدن، داستانی تازه ساختن، روایتی نو پرداختن و از تماشای شوق شنیدن در چشمان او، سرشار شدن؛ خوشبختی شاید همین باشد.
* بینام- جاشوآ فریس، لیلا نصیریها، نشر ماهی
همه سختی و درد هم همون نو شدن و چطورش هست. خیلی عالی بیان کردی اون "دیده شدن" رو. من یاد کتاب و نیچه گریه کرد افتادم.
ReplyDeleteعالی بود
ReplyDelete