خانم رهنورد عزیز
جانم غرق اندوه شد وقتی خواندم فکر میکنید که ما فراموشتان
کردهایم، که برایمان پیغام فرستادهاید: یاد آر، ز شمع مرده یاد آر. خب شاید حق
دارید، صدای ما به شما نمیرسد، صدای ما انگار به هیچکجا جز خلوت خانههای خودمان
نمیرسد. ما ملت زمزمهایم، بیست و پنج خرداد را یادتان هست؟ موبایلها قطع بودند،
اینترنت کند، روزنامهها توقیف؛ بعد سه میلیون نفر بودیم که هم را در آن گسترۀ
انقلاب تا آزادی یافتیم. یکی نوشته بود انگار مردم هم را بو کشیدند، من اما فکر میکنم
آن روز خردک نجواهای اعتراض، به هم پیوستند و فریادی شدند که در حافظۀ تاریخی این
شهر تا ابد خواهد ماند، مانند شما که مهرتان در جان ما تا همیشه حک شده است.
بعد از تصویب برجام، رفته بودم میدان ونک، کم بودیم اما
بودیم. صدایتان میکردیم، اسم شماو نام میرمان را. یک آقای موتور سوار جوانی،
ایستاده بود به تماشا، بعد با موبایلش زنگ زد به کسی و با تعجب گفت« اینا هنوز
دارن میگن یا حسین میرحسین». من از شگفتزده شدنش، متعجب شدم. معلوم است که اسمتان
را صدا میکنیم، واضح است که یادمان نرفته، اصلا برایم بگویید مگر فراموشی ممکن
است؟ مثل این است که فکر کنیم به توپ بستن مجلس از خاطرمان برود، باغشاه، پارک
اتابک. مانند اینکه بیست هشت مرداد را از یاد ببریم، غربت احمدآباد، اندوه مصدق.
شبیه این که غواصهای دستبستۀ کربلای چهار را فراموش کنیم، استیصال باکری، خاک
خونین شلمچه... ببینید به خدا نمیشود، بخواهیم هم نمیتوانیم اینها را از خاطر
ببریم. این یادها هویت ما را ساختهاند، ما با این خاطرات، ما شدهایم.
مهندس یکبار برایمان نوشت: مبارزه امری مقدس است، اما
دائمی نیست، آنچه دائمی است زندگی است». ما به هر جانکندنی که هست از زندگی دست
برنداشتهایم، ما زندگی را به مبارزه تبدیل کردهایم. علیه تحریم خارجی، سوء مدیریت
داخلی، جهالت و ارتجاع؛ گام به گام جنگیدهایم. گاه مانند محمد جهانآرا، به چشم
خویش سوگوار سقوط شهرمان شدهایم، گاهی هم مانند امت سوم خرداد، رقص پرچم سهرنگمان
را بر فراز مسجد جامع خرمشهر جشن گرفتهایم. کمرنگ یا خسته، سربلند یا امیدوار؛
ما همیشه بودهایم، ما تا همیشه هستیم و تا این بودن پابرجاست، یاد شما، مشعل فروزان جان ماست.
ما ملت وفاییم. به همان روزهای غریب هشتاد و هشت قسم، چه
شادی و چه غم بیشما بر ما نمیگذرد. دلتنگیم، برای شما، برای آن مرد نقاش که نماد
عزت ما شد، برای بچههای شهید هشتاد و هشت، برای هزاران تبعیدی دور از وطن؛ اما
نگذاشتهایم دلتنگی ما را از پا بیاندازد. دو سال پیش به جای قهر، سر صندوق رای
رفتیم، یک ماه دیگر باز هم اینکار را میکنیم، گام به گام هر چه که از دست رفته
را بازپس میگیریم، یک روز هم حتما آن حصر لعنتی را میشکنیم، نه با خشم، نه با
جنگ که همانطور که میر میخواست با لبخند، از راه زندگی. تا آن روز، مادر مهربانمان
باشید، خسته نشوید، از خاطر مبرید که بودنتان برکت این ملک است و هر روز و هر روز، نایبالزیاره
باشید از سمت ما و به آن میر غوغا بگویید که مستان تا همیشه سلامش میکنند.
مگر فراموشی ممکن است؟ مثل این است که فکر کنیم به توپ بستن مجلس از خاطرمان برود، باغشاه، پارک اتابک. مانند اینکه بیست هشت مرداد را از یاد ببریم، غربت احمدآباد، اندوه مصدق. شبیه این که غواصهای دستبستۀ کربلای چهار را فراموش کنیم، استیصال باکری، خاک خونین شلمچه... ببینید به خدا نمیشود، بخواهیم هم نمیتوانیم اینها را از خاطر ببریم. این یادها هویت ما را ساختهاند، ما با این خاطرات، ما شدهایم.
ReplyDelete