Tuesday, April 17, 2018

نامه نوزدهم

 دیشب خواب دیدم که رفته‌ام خانه، مادرم محکم در آغوشم گرفته و نگران پرسیده خوبی؟ در خواب سعی داشتم آسوده خاطرش کنم و بگویم نگران نباش، آرامم این روزها... در بیداری هم به گمانم آرامم این روزها. بهانه‌های کوچکی جستجو می‌کنم برای خوشی. چند صباحی پیکی بلایندرز، این ایام در حال و هوای جوانی شاهرخ مسکوب، سفر شیراز و...این دو سه ماه، تلخ و سخت گذشت. تماشای درد آدمهای عزیزم برایم سخت است، تماشای دردشان وقتی خودم باعث و بانیش باشم دوچندان سخت‌تر. مدتی در تردید نفس می‌کشیدم و با ابهام زندگی می‌کردم؛ حالا هر چند سخت به گمانم کمی آرامم.
 نیستی که زمانه را ببینی و الا لابد تصدیق می‌کردی که این حس آرامش از جنس آن تن دادن به تقدیر که همیشه ملامتش می‌کردی نیست، بیشتر چیزی شبیه سنگر ساختن است برابر تمام آن فشارهای درونی و بیرونی. «در حال و هوا» را دارم نرم نرم و کم کم می‌خوانم، شبیه همان کاری که با «روزها در راه» کرده بودم، این‌طور بیشتر می‌چسبد به جانم. رسیده‌ام به جایی که شاهرخ از وسوسه نوشتن درباره جلال‌الدین خوارزمشاه حرف می‌نویسد؛ شاید شبیه همان کاری که چند سال بعدترش با سیاوش انجام داد. به فکر افتادم اگر دلم بخواهد برای یک شخصیت یا یک روایت کاری کنم شبیه سوگ سیاوش مسکوب، سراغ چه چیزی می‌روم و جواب بی‌تردید یوسف است. یک جایی، یک وقتی، بالاخره من این بار کتاب کنعان را بر زمین می‌گذارم، اجل اگر که مجالم دهد. به تو که امان نداد، صبر کنیم و ببینیم با من چه می‌کند.
پیغام فرستاده بودی که آدم درد را خفه نمی‌کند، دوا می‌کند وگرنه درد از پا می‌اندازدت. یک ماه است که فکر می‌کنم به بیان کردن و شفا یافتنش؛ راه نیست، انگار که هیچ راه نیست. اگر قرار است از چیزی بمیرم، دلم می‌خواهد که از همین پُری باشد، در همین سرشاری باشد. بعدش هم ما را ز سر بریده نترسان برادر؛ مرا از مردن نترسان هیچ، چنان زندگی کرده‌ام که دلم را خیال مرگ ویران نکند. این بار که خواستی به چیزی تشویقم کنی با من از زندگی بگو، از آسمان، از همان درختی که سایه افکنده بر سرت و ریشه دوانده در دلت؛ این‌طور به گمانم بیشتر کار می‌کند.

No comments:

Post a Comment