کلی کلمه در ذهنم بود که بیایم و اینجا برایت بنویسم. دقیقش را بخواهی بدانی تمام مسیر از خانه تا شرکت را فقط بغض داشتم و کلمه. از آن روز کذایی که صبحدم تماس گرفت و قصه را گفت تا همین حالا با هیچکس دربارهاش حرف نزدم. فقط سراغ کسی رفتم که به سبب تخصص پزشکیش میتوانست تصویر دقیقی از اتفاق برایم ترسیم کند، آن آدم هم چیزهای مهیبی گفت. دلدل کردم که به او بگویم یا نه، بعد دیدم دانستنش کمکی نمیکند. روند درمان که همین است، بقیهاش را هم لابد باید امیدوار بود و جنگید. خودم اما از درون متلاشیم. به یاد ندارم در همه عمر که این همه از یاداوری رنجی گریخته باشم. به هزار در میزنم که از یاد ببرم اما نمیشود.
هزاری هم به خودت مدام متذکر شوی که زندگی عادلانه و منصفانه نیست باز بعضی دردها وادارت میکند به گلایه، به حق ما این نبود. حتا در روزهای سوگواری برای تو هم این همه حس نمیکردم که به مرگ نزدیکم. گفتن ندارد که از جفنگیاتی شبیه میل به خودکشی و اینها حرف نمیزنم؛ منظورم از نزدیکی به مرگ، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که شبیه یک اتفاق خوب، جانت را جلا دهد تا بشود زندگی را دوست گرفت. عکسهایش را تماشا میکنم و مشتی قلبم را میفشارد؛ عکسهایش را با تو میبینم و درد دوان دوان از تمام تنم میگذرد. باید امیدوار بمانیم، باید طاقت بیاوریم، باید... از باید اما خستهام برادر؛ کلا خستهام برادر.
امیدوارم که امید به بار بنشیند....
ReplyDelete