Saturday, April 4, 2009

یکی از هزاران چهاردهم فروردین خدا

ساعت حدود ده صبح:سمت چپ مرد،روی مبل دو نفره صورتی رنگی نشست.با خودش فکر کرد چرا اینجا؟چون به در ورودی نزدیک تر است و فرار راحت تر ...لبخندش را تپش قلبش قیچی کرد.چرا این طور می تپی پسر جان؟نترس...نترس؟...شب بود،دو نفری با هم در پارک ملت قدم می زدند و احتمالن تنومند ترین مردانی بودند که این پارک سوسول در آن زمستان به خود دیده بود.نترس؟فکر می کنی حرف زدن با پدر دختری که دوسش داری کار ساده ایه؟ساده نیست،ساده نبود،کوبش قلب،کلمات را بر زبانش  تبدیل به حروف منقطع کرد...خدا را شکر،لبخند زد،بهترین«حالا شما یه نفسی تازه کن»دنیا بود کلامش...آن چه باید تازه می شد کلام بود نه نفس...نفس بگیر،بلند شو قهرمان!...بلند شد ،احترام گذاشت،لبخند زد،رفت:ساعت حوالی یازده صبح!

11 comments:

  1. اول بگم که اول

    ReplyDelete
  2. خوب نتیجه رضایت بخش بود؟

    ReplyDelete
  3. به روح امام قسم اگر من بدانم نسیم جان...قهرمان قصه هم بیشتر از من نمی داند هنوز

    ReplyDelete
  4. یا بسم الله.. قلبمون اومد تو دهنمون تا ساعت یازده شد ارباب...

    ReplyDelete
  5. آقای دیوانهApril 4, 2009 at 1:31 PM

    چه محشر!

    ReplyDelete
  6. عاطفه(احلام)April 4, 2009 at 2:08 PM

    این همه وقت چی می گفتن؟ چی می کردن؟ فهمیدی ما رو هم خبر کن امیر

    ReplyDelete
  7. بابک مهدیزادهApril 5, 2009 at 3:26 AM

    به به... راستی سینما باهم نرفتن؟؟؟؟؟

    ReplyDelete
  8. ولی برای نقش اول قصه متفاوت بوده .

    ReplyDelete
  9. رضا قاری زادهApril 5, 2009 at 3:55 AM

    وقتی کسی یه مدت مثل من نباشه یحتمل  از چیزی هم سر در نمیاره ولی خوب کل موقعیت جالبه چون تو این موقعیت هر چیزی ممکنه . سرنوشتی که دقیقا دست اندیشه ی ادمه که به شکل کلمات از دهانش خارج میشن .

    ReplyDelete
  10. والا رضا جان من که تقریبن بودم هم نفهمیدم!

    ReplyDelete
  11. مبارکه !

    ReplyDelete