ساعت حدود ده صبح:سمت چپ مرد،روی مبل دو نفره صورتی رنگی نشست.با خودش فکر کرد چرا اینجا؟چون به در ورودی نزدیک تر است و فرار راحت تر ...لبخندش را تپش قلبش قیچی کرد.چرا این طور می تپی پسر جان؟نترس...نترس؟...شب بود،دو نفری با هم در پارک ملت قدم می زدند و احتمالن تنومند ترین مردانی بودند که این پارک سوسول در آن زمستان به خود دیده بود.نترس؟فکر می کنی حرف زدن با پدر دختری که دوسش داری کار ساده ایه؟ساده نیست،ساده نبود،کوبش قلب،کلمات را بر زبانش تبدیل به حروف منقطع کرد...خدا را شکر،لبخند زد،بهترین«حالا شما یه نفسی تازه کن»دنیا بود کلامش...آن چه باید تازه می شد کلام بود نه نفس...نفس بگیر،بلند شو قهرمان!...بلند شد ،احترام گذاشت،لبخند زد،رفت:ساعت حوالی یازده صبح!
اول بگم که اول
ReplyDeleteخوب نتیجه رضایت بخش بود؟
ReplyDeleteبه روح امام قسم اگر من بدانم نسیم جان...قهرمان قصه هم بیشتر از من نمی داند هنوز
ReplyDeleteیا بسم الله.. قلبمون اومد تو دهنمون تا ساعت یازده شد ارباب...
ReplyDeleteچه محشر!
ReplyDeleteاین همه وقت چی می گفتن؟ چی می کردن؟ فهمیدی ما رو هم خبر کن امیر
ReplyDeleteبه به... راستی سینما باهم نرفتن؟؟؟؟؟
ReplyDeleteولی برای نقش اول قصه متفاوت بوده .
ReplyDeleteوقتی کسی یه مدت مثل من نباشه یحتمل از چیزی هم سر در نمیاره ولی خوب کل موقعیت جالبه چون تو این موقعیت هر چیزی ممکنه . سرنوشتی که دقیقا دست اندیشه ی ادمه که به شکل کلمات از دهانش خارج میشن .
ReplyDeleteوالا رضا جان من که تقریبن بودم هم نفهمیدم!
ReplyDeleteمبارکه !
ReplyDelete