Monday, January 23, 2012

در امتداد بدر و خیبر

با اولین نفرشان که حرف زدم چنان بغض در صدایم بود که گمانم حیوانکی خودش دلش سوخت و اصلن در انتهای گفتگو او بود که داشت مرا دلداری می داد که شرایط این طوری شده و من درک می کنم و اشکالی ندارد که دو ماه مانده به عید بی کارم کردید...به نفر چهارم که رسیدم دیگر قلقش دستم آمده بود و نشستیم مرتب و منظم به چانه زدن بر سر سنوات و غیره. یاد جورج کلونی افتادم که در فیلم آپ این د ایر از شرکتی به شرکت دیگر می رفت و کار ناخوشایند تعدیل نیرو را انجام می داد. به گمانم حاضر بودم پول بدهم کسی جز من روبروی این ادمها بنشیند و بهشان بگوید دیگر نیایید سرکار...آدم این کارها نیستم من، سختم بود، سختم شد     

Tuesday, January 17, 2012

پرستو دوکوهکی را آزاد کنید

نامبرده بر این باور است حضرات دستشان به اصغر فرهادی نمی رسد تلافیش را سر پرستو دوکوهکی در میاورند. به فرمودهء معجزهء هزارهء سوم دکتر محمود احمدی نژاد یک جاییتان که می سوزد چرا یک جای دیگر را فوت می فرمایید آقایان؟

Sunday, January 15, 2012

روزهای بدر و خیبر

رسمن احساس می کنم تنم طاقت این همه فشار را ندارد دیگر. چک داریم در باجه. لحظه به لحظه طرف زنگ می زند،  یک بانک محترمی هم آن طرف ماجراست که یک ماه پیش کالا گرفته که ده روزه تسویه کند و من ده روزش را ضربدر سه کرده ام و با خیال راحت چک کشیده ام و ماحصلش شده زرشک
یک جور لامذهبی کار کردن شبیه راه رفتن در میدان مین شده. تمام سود جان کندنت را نوسان نرخ ارز بر باد می دهد و سلامتیت را دولتیهای بی شرافتی که پول بخش خصوصی را پرداخت کردن برایشان اسباب تفریح است و به هیچ جایشان نیست که ما بر عکس آنها دستمان به چاه نفت ولایت بند نیست و رسمن داریم متلاشی می شویم
با وزارت اموزش پرورش قرارداد داریم. معاون وزیر زیرش را امضا کرده که ده روز پس از تحویل کالا با ما تسویه کند. از ده روزش چهل روز گذشته و ما داریم دور خودمان همچنان بی پول می گردیم. تازه یک کارمند باحالی هم دارند که هر وقت اعتراض می کنم داد می زند برو هر کی قراردادت رو امضا کرده ازش پول بگیر. بدیهی است وقتی ذی حسابی، معاونت را به فلانش حساب نمی کند بنده را هم ایضن شامل همین بند می گرداند
این یک ذره وصف کار کردن این روزهای ماست. روزهای با دلار 1300 تومان کالا فروختن با دلار 1700 تومان پس دادن، روزهای مصیبت و تحقیر، روزهای بدر و خیبر

Thursday, January 12, 2012

پشت در

آدمهای کلمه بودیم ما. برابر هر بیداد زمانه پناه می آوردیم به صفحهء مدیریت پرشین بلاگ، بلاگفا، بلاگ اسپات و از کلمات بارویی می ساختیم که در پناهش آهسته آهسته امن می شدیم. حالا راستش نمی دانم واژه ها علیل شده اند یا من دیر رسیده ام، دروازه بسته است و من مانده ام پشت دیوار، پشت دیوار کلمات...یک جور بیهوده ای تلخ و بی قرارم و برای بیان رنجش یا استدعای تسلا، کلمه ندارم، کم می آورم. یک جور بیهوده ای مانده ام پشت در

Saturday, January 7, 2012

تشخیص مصلحت

اگر قرآن خدا غلط نمی شود، اگر آسمان به زمین نمی آید، اگر به کسی بر نمی خورد مایلم از مقامات عالیهء نظام مقدس جمهوری اسلامی بپرسم وقتی سایت شخصی آقای هاشمی رفسنجانی به دلیل مصادیق مجرمانه فیلتر می شود یعنی به طور مشخص ایشان قادر به تشخیص مصلحت وب سایتشان نیست آن وقت جسارتن مسالتن:آدمی که به نظر حضرات در باب یک وب سایت مختصر بی بصیرت است چطور می تواند رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام باشد و مصالح عالیهء کشور یا نظام را تشخیص دهد؟

Tuesday, January 3, 2012

Fwd: مادران پلازا

داشتم از استقامت کهن الگوی دمیتر حرف می زدم، اشاره کردم به مادران
میدان ماه مه در آرژانتین. به هزاران قربانی جنگ کثیف. بعد برای یک لحظه
بغض، نفسم را برید، اشک را دیدم که میان چشمهام خانه کرد و خشم،خشم سرکش
همهء جانم را پیمود...یک لحظه بود. لازم نیست انیشتین باشی تا بدانی زمان
نسبی است و بعضی لحظه ها چکیدهء یک عمرند...یک عمر بود آن لحظه، آن دم
کوتاه...لحظه ای که تاب خوردم میان خشم، میان اندوه، حسرت، امید...میان
هر آنچه فرق می گذارد بین زندگی و زنده ماندن

Monday, January 2, 2012

آندره برتون در کتاب معروفش نادیا سوال سختی می پرسد:من چه کسی هستم؟ حقیقتش این است که این سوال برتون، سردمدار سورئالیست ها، سوال پیدا و ناپیدای بسیاری از ماست. من کی هستم؟  موجودی که انسان می نامیمش،این کوه یخی که قله اش دیده می شود و بخش اعظم وجودش جایی میان تاریکی آبهای سرد اقیانوس است؛کیست، چیست و چگونه شکل گرفته؟از کجا آمده و به کجا می رود؟ آیا روند زندگی ما به گونه ای خاص هدفمند است؟ آیا پشت هر رنجی، پس هر شادی و شعفی دلیلی پنهان نهفته؟ آیا حتی وقتی کاملن بی منطق عاشق می شویم در سطح دیگری از بودن حکمتی در کار است؟ آیا انسان قادر به پاسخگویی برابر این سوالات هست؟
هشت سال پیش سرشار بودم از سوالاتی اینچنین. به نظر می رسید موفقیت پادزهری برای بی معنا شدن زندگی نیست، روابطم زنجیره ای سرشار از شکست بودند،هیچ چیز معنایی نداشت و... لازم نمی بود  نابغه باشی تا درک کنی حوادثی تکراری در زندگیت شکل گرفته اند که انگار به آنان دچار شده ای، دچاری که به جای عاشق این بار معتاد معنا می داد. در دل این تاریکی به واسطهء نازنین دوستی من با روانشناسی تحلیلی و عقاید و آرای کارل گوستاو یونگ آشنا شدم، عزیزترین معلمان زندگیم را یافتم و اندک اندک شاهد آن بودم که نور چگونه با دشواری راه می یابد میان فضاهای متفاوت زندگیم؛ که اگر هنوز رنج می کشم لااقل می دانم چرا
سه سال هست که سعی می کنم به قدر و قاعدهء خودم آیینه ای باشم برای نوری که دریافت کرده ام. از این راه دوستانی یافته ام، شادی و اندوه را لمس کردم و هر بار کنار دوستانم آموخته ام. این همه گفتم که بنویسم یکشنبه هجدهم دی ماه دورهء یک جدیدی را شروع می کنیم. شرط سنی حداقل 22 سال برای این دورهء جدید آموزشی یونگ، همچنان پا برجاست و جز این، فقط میل به آموختن است و تکاپوی یافتن معنا. هر که یارست قدمش بر سر چشم.
از طریق آدرس ای میل زیر پاسخگوی دوستان خواهم بود