1- « ریختن تو کوی دانشگاه میگن کشته دادن ما مینیبوس گرفتیم داریم میریم؛ تو هم میای؟» ساعت 6 عصر جمعه بود، دلدل کردم که بروم خوابگاه و همپای بچهها شوم یا خودم بروم. خودم رفتم و رسیدم. دوستانم پشت خط درگیری دانشجویان و انصار گیر کردند و آن شب به کوی نرسیدند.
2- سابقهء تجمعات دانشجویی را داشتم، همین به من اعتماد به نفس داده بود اما شب هجدهم تیر کوی دانشگاه داستان دیگری داشت. از فرعی خودم را رساندم جلوی کوی، آتش بزرگی روشن بود و فضا ترسناک. اولین بار اشکآور را آنجا درک کردم، اینکه چطور بیش از اینکه چشمانت را بسوزاند راه نفست را میبندد
3- گلولهء اشکآور را مستقیم شلیک میکردند توی جمعیت. گلولهء سرخ چرخندهای را میدیدی که انگار از جهنم بیرون آمده بود تا تو را با خودش به دوزخ بکشد. به یادم هست در کابین تلفنی پناه گرفتم و با خودم فکر کردم شلیککنندهء محترم باید ابله باشد که به جای وسط جمعیت به کابین تلفن شلیک کند. ده سال طول کشید تا یاد بگیرم روی عقل هیچ تفنگ به دستی حساب باز نکنم
4- ترسیده بودم؟ آنقدر زیاد که نزدیک بود مثل بچهها گریه کنم. کافی بود نگاهی به ساختمانهای مورد هجوم واقع شده میانداختید تا مطمئن شوید هر کاری از دست حضرات بر میآید: درهای شکسته، دیوارهایی که خون رویشان شتک زده بود، کاغذهای سوخته...
5- شب را در مسجد کوی دانشگاه خوابیدم. به یادم هست کمی آنسوتر دکتر معین کتش را زیر سر گذاشته و خوابیده بود. میان آن بلوا دلنگران همان دوستی بودم که با تماسش به کوی رفتم. سپیده دم از مسجد بیرون زدیم و برگشتم به خوابگاه، دیدم تخت گرفته خوابیده و رسمن میتوانستم بکشمش. نکشتمش، با هم چهار روز بعدی رو لحظه به لحظه بودیم و بعد آن چند روز هیچکدام ما دیگر هرگز آن آدم قبلی نشد
No comments:
Post a Comment