Tuesday, December 1, 2015

دهم آذر ماه سال نود و چهار

‌مدتی این مثنوی تاخیر شد. دستم جایی دیگر به نوشتن گرم بود. کلمه هر چه داشتم همان‌جا خرج می‌شد و کیسه‌ام از لغات خالی بود. حالا می‌خواهم برگردم همین جا به نوشتن. آن تلاش پیشین هر روز نوشتن، تجربۀ مفیدی بود. لااقل فهمیدم چه شکلی از نوشتن را نمی‌خواهم. چیزی که دلم می‌خواهد ساختن یک تصویر است از سی و هشت سالگی، از روزهایی که می‌گذرد، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها. من باید کمی شجاع‌تر باشم در نوشتن، بی‌پرواتر و صادق‌تر.
شاید این‌ها همش تلاش عبثی باشد برای زنده نگه‌داشتن وبلاگ، برای نپذیرفتن پایان چیزی که خاطرش خیلی عزیز است. نمی‌دانم راستش. صدایی هم هست در من که می‌پرسد تصویر سی و هشت سالگی تو به چه درد دیگران که ممکن است اینجا را بخوانند  می‌خورد؟ حالا خب که چه؟ جواب درستی برایش ندارم. چالش هیجان انگیز شاید همین باشد، از دل روزمرگی شکلی از روایت بیرون کشیدن. باز البته می‌رسیم به این سوال که را همین کار را در فیس‌بوک یا پلاس انجام ندهم؟ نمی‌خواهم نتیجه‌اش زنده نگه داشتن جعلی وبلاگ باشد...باید بهش فکر کنم.

7 comments:

  1. به درد می‌خوره آقا جان. بنویس و همین جا هم بنویس لطفا

    ReplyDelete
  2. نوشته صادقانه نمی تونه اثر جعلی داشته باشه. بنویسین و همینجا هم بنویسین لطفا

    ReplyDelete
  3. هر سال که میام اینجا سربزنم، به دلیل نامعلومی مطمدنم که اینجا هنوز سر پاس. چراش رو نمیدونم.
    ناله ی مرغ سحر

    ReplyDelete
  4. هر سال که میام اینجا سربزنم، به دلیل نامعلومی مطمدنم که اینجا هنوز سر پاس. چراش رو نمیدونم.
    ناله ی مرغ سحر

    ReplyDelete
  5. اینجا هم بنویسید...اینجا مامن ده ساله من است

    ReplyDelete
  6. امیدواری
    فرق می‌کند امیدواری با امیدواری. وقت‌هایی هست که امیدواری آدم را به برهوت انفعال و بی‌حرکتی می‌کشاند و گاهی هم امیدواری خود بانی تکاپو و تلاش است و این دومی باید زمانهء ماست. می‌دانم که روزگارمان سخت است، می‌دانم که نقد عمر گاهی به هیچ بر باد می‌رود در کنارش اما این را نیز می‌دانم که مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش و تحمل بی امید، ذره ذره جان دادن بی‌مزد است و... (همین جا، یک چهارشنبه اذری)


    سلام دوست نادیده
    امروز که اخباراغاز اجرای عملی برجام رو دیدم، بیشتر و پیشتر از هر چیزی یاد شما افتادم.
    در روزهای سیاه سالهای وبا، وقتی تاریکی و سرما تا عمق قلب و استخوان ادم نفوذ میکرد، خوندن مطالب وبلاگ شما دست کمی نداشت از غرق شدن در قصه های پریان که بدون شک پایان خوبی را انتظار میکشند. خیلی سخت بود که باور کنم روزهای بهتری هم در راه هستند و صادقانه بگم که خیلی وقت ها به این همه امیدواری بی پایان شما پوزخندی هم میزدم. حالا اما میشه اتنهای این تونل وحشت رو دید اگر چه نمیدونم ایا هرگز به نور خواهیم رسید. خلاصه اینکه فکر کردم به ازای ان همه تلاش و صبوری شما برای زنده نگه داشتن جوانه های لرزان و ترسان امید و شوق زندگی در دل من و ما، این چند خط رو بنویسم و صادقانه بابت همه زمانی که گذاشتید و تلاشی که کردید تشکر کنم.

    روزهای پر امید و ایمانی رو برای شما و همه ما ارزو میکنم.
    دوست شما


    ReplyDelete
  7. من این رو خیلی خوب می فهمم. آخرش هم برگشتن به وبلاگ مثل نوشتن توی خونه خودم آدم هست.

    ReplyDelete