ماه قصه من همین حالا هاست که باید غرق شود در مه و من تاب نوشتنش را ندارم.سخت است،زجرم می دهند کلمات،عذابم می دهد انتظار...انتظار برای باز آمدن ماه
حالا که انتظار به سر آمده... مه و ماه خوانی دم دمه های سحری دم گرفته حال و هوای غریبی داره...
مه دیری نمی پاید...
... و ماه با خواهد گشت...
این زجر مثل درد زاست به گمانم امیر . درد افرینش یک معنا . بازخوانی روایتی که شاید از هر زبان که بشنویم نامکرر باش . این از اون زجرهاست که باید تابش آورد
فقط میدونم که نمیکشه.محکمتر میشیهرچند من وقتی به اینجا میرسم ترجیح میدم بکشه تا بلا نسبت شما پوستمو کلفت تر کنه
هی اومدم بگم تواضع را سور زدی دیدم اولم ...چه توهمی کردم من اول باشم
خوب هیجان است دیگرباید نوشتپی نوشت: شانزده فروردین88 برای آقا امیر روز پر باری بود.
بالاخره یه روز ماه هم میاد...
حالا که انتظار به سر آمده... مه و ماه خوانی دم دمه های سحری دم گرفته حال و هوای غریبی داره...
ReplyDeleteمه دیری نمی پاید...
ReplyDelete... و ماه با خواهد گشت...
ReplyDeleteاین زجر مثل درد زاست به گمانم امیر . درد افرینش یک معنا . بازخوانی روایتی که شاید از هر زبان که بشنویم نامکرر باش . این از اون زجرهاست که باید تابش آورد
ReplyDeleteفقط میدونم که نمیکشه.محکمتر میشی
ReplyDeleteهرچند من وقتی به اینجا میرسم ترجیح میدم بکشه تا بلا نسبت شما پوستمو کلفت تر کنه
هی اومدم بگم تواضع را سور زدی دیدم اولم ...
ReplyDeleteچه توهمی کردم
من اول باشم
خوب هیجان است دیگر
ReplyDeleteباید نوشت
پی نوشت: شانزده فروردین88 برای آقا امیر روز پر باری بود.
بالاخره یه روز ماه هم میاد...
ReplyDelete