Saturday, September 17, 2005

مامن مومن عشق

...باری کسی که عاشق بوده است/ديگر/دوست داشتن را دوست نميدارد(کيومرث منشی زاده)


حرفی برای نوشتن نيست...لااقل حالا نيست. جز اينکه دلم برای دلتنگيت تنگ ميشه.


پی نوشت:جان برارم يه شعری نوشته که به نظرم محشره...جدا محشره!

Tuesday, September 13, 2005

خزعبلات به توان n

کولر به سلامتی باد سردی مينوازد...يک ابله موسيقی ترکی گوش ميکند انهم انقدر بلند که من مطمئنم اگر اسرافيل همين الان در ان صور کوفتيش بدمد ما در شرکت اصلا خبر دار نميشويم...من گلويم جيز است و احساس ختنگی عاطفی ميکنم...کار نداريم...حال نداريم...همه وبلاگهای موجود در فهرستمان را هم تورق فرموده ايم...حوصله مان سر رفته...اينجا به اين حقير سراپا تقصير پول يا مفت ميدهند تا من برايشان وبلاگ بنويسم و بخوانم و تازه اخر برج غر هم بزنم...قادعتا بايد خوش بگذرد ولی به من خوش نگذشته...شرکت دچار جنگ داخلی ميان فراکسيون کرد ها و فراکسيون ترک هاست...من بی طرفم ولی دقيقا مثل اون سه تا بدبخت فيلم« سرزمين هيچکس»دنيس تانويچ بين طرفين مخاصمه گير کرده ام و هر دو طرف الات حربشان را به سوی من نشانه گيری کرده اند-باز جای شکرش باقيست که فقط الت حربشان است نه الت ديگری و باز هم جای شکرش باقيست که به سبک فيلم فوق الذکر زير ماتحتم مين ضد نفر کار نگذاشته اند ...ادم خوب که فکر ميکند ميبيند از چه نعماتی برخوردار است...ساعت بی پدر مادر پنج نميشود که نميشود...تصميم گرفته ايم همين جور بنويسيم تا چيزمان به بطالت نگذرد-وقت منظور-اسرار ازلی دارد بر ما مکشوف ميشود...به نظر شما اسرار ازلی مرد است يا زن ...من باب محرم و نامحرمش میپرسم که مجبور نشويم ان دنيا جواب نکير و منکر را بدهيم...جسارتا من نميفهمم تو اين قبر زپرتی که ميت بدبخت هم  تنهايی  به زور جا ميشود نکير و منکر را چه جوری ميچپانند کنارش...حالا نميدانيم نکير مرد است يا زن و خاطر مبارکمان همچنان نااسوده است...اصلا من نميدانم چرا ذهنم در قسمت مذکر و مونث بودن خلق الله گریپاچ کرده...احتمالا به خاطر تعدد الات نشانه گيری شده به سمت اين حقير است ...عجب...داريم چت ميکنيم هی دارد بيشتر يک چيزهايی بر مامکشوف ميشود...حيرتا...

Sunday, September 11, 2005

ليالی لا

...آخه سانچو، بايد يه چيز لامصبی باشه که بشه بهش افتخار کرد ...بايد يه کار لجن در مالی انجام داده باشی که بتونی سينه سپر کنی- جلوی خودت لااقل -و بگی آره من اين کارو کردم...


پی نوشت۱:آمدی. رقصان،مثل پر در باد...


 

Saturday, September 10, 2005

چه ديار اسرار اميزی است سرزمين اشک

...همه شازده کوچولوهای زمين تنهايند.تنهايی سرنوشت محتوم انهاست.دلشان به سادگی ميشکند.متعلق به هيچ کجا نيستند.بعضی هايشان به لاکپشت حسودی ميکنند که هميشه خانه اش را بر پشت دارد.شازده کوچولو ها زود ميرنجند و بعضا سخت ميرنجانند.اخر انها قاعده بازی ديگران را نه بلدند و نه تمايل دارند که ياد بگيرند.اکثرا همه عمر در جستجوی ماری هستند که آنها را با جاری کردن زهر در رگهايشان به خانه برگرداند.


شازده کوچولو ها بيش از انکه اهلی کردن را دوست بدارند مشتاق اهلی شدنند.عاشق اينند که کسی اهليشان کند و وای به وقتی که اهلی کننده شان  فراموش کند هر کس مسوول چيزی است که ان را اهلی کرده ان وقت دلشان هزار تکه ميشود و هر تکه نغمه غمگينی را در پس زمينه زندگيشان ساز ميکند.


شازده کوچولوها زود و زياد اشک ميريزند و زياد ميخندانند و سخت ميخندند.شازده کوچولو ها...


پی نوشت۱: شازده کوچولو رو يه بار ديگه خوندم.اين بار خيلی خيلی زياد ازش لذت بردم.


پی نوشت ۲: انگار ديگر هيچ کجا خانه نيست...

Monday, September 5, 2005

ضيافت شبانه کابوس

برق رفته است و من يک به يک ثانيه ها را در پيشگاه بطالت گردن ميزنم...


۱-چند شبه که هر چه کابوس حاوی دراکولا،گرگينه،لردولدمورت،زامبی،چک برگشتی،توفان کاترينا،اصغر قاتل و غيره در عالم وجود داره يه سری به خواب من ميزنن،انقدر که ديگه واقعا از خوابيدن عصبی ميشم.


۲-کمی گيجم...کمی بيشتر نگران...کمی بيشتر...


۳-فردا ميرم ولايت.شايد دو سه روزی بودن در جايی که هنوز خونه ميشناسمش کمی آرومم کنه.


پی نوشت:درپوستين خلق با موضوع«تشکيل سپاه مهرورزان زورکي»در پيروی از منويان رييس جمهور به روز شد.

Sunday, September 4, 2005

يک گفتگوی اپيستمولوژيک با پس زمينه نئوکان گرايی افراطی

من: سانچو به نظرت اين مساله که من وقتی در «ويل هانتينگ نابغه»رابين ويليامز ،مت ديمون رو بغل ميکنه ،اشکم در مياد غير طبيعيه؟يعنی جذبه مردونم زير سوال ميره؟


سانچو:ارباب! خاک به گورم.اين دو تا نره خر برای چی همديگه رو بغل ميکنن؟اخرالزمون شده...حالا اون دوتا يه کار بی ناموسی با هم کردن شما چرا گريه ميکنی...يه کس ديگه يه کس ديگه رو بعله...بعد اشکشو شما ميريزی؟تازشم چیشيتون رفته زير سوال؟ انگار تو اين چند وقت که من نبودم خوب ابياری شدين چيزای جديد در اوردينا!


من: سانچو! من دلم ميخواد ابراهيم نبوی رو از نزديک ببينم.دلم ميخواد کلاس طنز نويسی بذاره من برم سر کلاسش.دلم ميخواد با اسدالله ميرزا گپ بزنم.دلم ميخواد هنری چيناسکی برام شعر بخونه.دلم ميخواد...


سانچو: ارباب کوتاه بيا حتما الانه ميخوای بگی دلت ميخواد با بريژيت باردو ،انجلينا جولی و نيکول کيدمن تو يه شب چيز کنی يعنی ازدواج منظور...


من:قويا تکذيب ميکنم سانچو چرا خزعبلات تلاوت ميکنی! اصلا به نظرم تو بايد برگردی به حموم و کارای عام المنفعه رو اونجا ادامه بدی تو رو چه به بازی بزرگان...


سانچو:ارباب نه! ارباب رحم کن من ديگه ازون کار خسته شدم...ارباب...


پی نوشت: ازين نوشته آذردخت بهرامی و اين داستان کيوان حسينی خيلی خوشم اومد.


 

Friday, September 2, 2005

درس سوم اينکه هيچ وقت اينطور قيافه نجيب به خودت نگير

اسدالله ميرزای عزيزم! سلام.اميدوارم حالت خوب باشه.دلم برات تنگ شده ،بعضی وقتا فکر ميکنم خوش به حال سعيد که در۱۴-۱۵ سالگيش تو رو کنار خودش داشت.دلم گرفته عمو اسدالله! ببين مرد من نميخوام يه عمر مثه تو از خودم فرار کنم...نميخوام مثه تو فکر کنم همش همينه،نميخوام مثل تو انتقام بگيرم...شايدم بايد جای همه اين نميخوام ها بنويسم نميتونم.در هر حال مهم نيست فقط دلم ميخواد بدونی چقدر دوست دارم و يه وقتايی چقدر ارزو ميکنم کسی مثل تو کنارم بود.انگار من برای اين خراب شده طراحی نشدم عمو اسدالله.ببين ميترسم...مثل سگ ميترسم...زياده عرضی نيست...شايد يه روزی دايی جان ناپلئون رو از چشم تو دوباره نوشتم...تا اون روز بذار برای خل و چل بازيام اسم بذارم و دلم خوش باشه.


پی نوشت۱:بس نيست به نظرت رفيق؟ بازم يعنی بس نيست؟ ببين از تحقير من چيزی گير تو مياد؟ من اسمشو هميشه گذاشتم حسن نيت تو گفتی خريت!باشه خريت.ولی به نظرم خرترين خرها هم يه حقوقی برای خودشون دارن ديگه نه؟


پی نوشت ۲:سانچو بيا!اربابت به کمکت محتاجه


سانچو: ارباب!الان ۳ ماهه من و تو حموم حبس کردی هی هر روز يه کوه شورت ميريزی جلوم ميگی بشور...اخه تو که سه تا شورت بيشتر نداری اين همه شورتو از کجا مياری؟ارباب!سری که درد نميکنه رو دستمال نميبندن،دندونيم که درد داره روميکشن. تا اينو نفهمی حقته بهت بگن« چون تو عرضه نداری...»