دکتر آرش نراقی در شماره شانزده دوماهنامهء اندیشهء پویا ؛ نوشتهء معرکهای دارد در باب ملال. آنجا مینویسد که چگونه لمس شدن آدمی توسط امر مقدس، به شکل رایج و تکراری فضا- زمان ، شکلی دگر میبخشد به گونهای که فضا به محراب بدل شده و زمان به وقت و آن ، تغییر هویت میدهد
لب کلام به گمانم این است: ما آدمیان اسیر ملالیم مگر اینکه از سوی نیرویی بیرون هستی اربعه در اربعهمان لمس شویم و در آن هنگام همهچیز معنا مییابد، تجربهء حضور نیرویی فراتر از ما به زندگیمان شکل، نظم و هویت میدهد. بدل میشود به تجربهای که بودن ما مانند دانههای تسبیح، به دورش گرد میآید، منسجم شده، معنا مییابد. حالا چه رنج بکشی و چه لذت ببری؛ جهانت، زیستت، بودنت؛ معنا دارد و در آنجا که معناست، ملال وارد نخواهد شد
به تجربههای لمس شدن توسط تقدس که فکر میکردم، دلسپردن را مشترکترینش یافتم میان آدمیان. وقتی دلمیگماری بر کسی، جهان تغییر میکند، تو تغییر میکنی و لاجرم زندگیت نیز دگرگون خواهد شد. دیگر خاتمهء کار روزانه، فقط به منزل رفتن نیست؛ حضور آن دیگری منزل را به خانه بدل کرده: امن و گرم. صبح فقط زمان آماده شدن برای کار روزانه نیست، آنی است که آن دیگری دلبند تو، چشمانش را گشوده، ظهر فقط وقت ناهار نیست، حالا زمانی است که منتظر نشان و پیامی از یاری...عشق مثل یک معنابخشِ سازماندهنده؛ ناگهان همه چیز را شخم میزند از جمله عادتهایت را و ترک عادت نخستین گام رهاشدن از ملال است... عشق انحنایی در مختصات فضا- زمان ایجاد میکند که انگار ما را پرت میکند به جهانی دیگر، به جهانی موازی که در آن لذت و رنج، خوش و ناخوشی؛ هر دو عمیقتر و قویترند که این خود پایان ملال است
No comments:
Post a Comment