Tuesday, November 18, 2014

دست‌ها

1- برای من کمی از دست‌هایت را بفرست*
2- رو به نور، پشت به من ایستاده بود. هیبت تاریکی می‌دیدم ازو، چیزی را بهانه کرده بودم که بروم اتاقش، مثل همیشهء آن ایام حرف بزنیم، بخندیم و برگردم کار اما با سنگین بودن فضا، لبخندم ماسید. بزرگتر بود به سال از من. جرات نکردم چیزی بپرسم، جرات نکردم حتا از اتاق بیرون بروم. آهسته و سنگین برگشت سمت من. چشم‌هاش خیس بود، دستانش لرزان؛ دستانش را گرفت سمت من، پرسید: زشتن؟ فقط توانستم سر تکان بدهم که نه. چنین گفتگوهایی هرگز بین ما نبود. سرفه کرد، از آن سرفه‌ها که بناست مانعی باشند برابر سرریز شدن اشک؛ نه با من که فضای خالی بین ما حرف می‌زد: براش نوشته عاشق دستاشه، برای اون بی‌شرف نوشته شیفتهء رگ برجستهء روی دستشه وقتی که نوازشش می‌کنه... زمان‌هایی هست که زمین باید دهان باز کند و آدمی را با تمام گذشته و حالش ببلعد و زمین هماره نارفیق است، دریغ می‌کند. 
3- به چند هفته نکشید که رفت. یک استعفای چندخطی نوشت، گذاشت توی پاکت ظهر پنج شنبه داد به سرایدار و خلاص. نه تلفن جواب داد نه هیچ؛ چنان گم شد که انگار اصلا از مادر نزاد. چند ماه بعد همسرش آمد شرکت، پیگیر کارهای مالی سنوات و غیره. تمام مدتی که در شرکت بود، دست‌هایم را از جیبم بیرون نیاوردم. انگاربا نشان ندادن دستانم به او، داشتم از آخرین ذرهء ممکن رفاقتم، مراقبت می‌کردم.
4- سال‌ها گذشته، گاهی نگاه می‌کنم به دست‌هام: انگشت‌های کوتاه، بی‌هیچ رگ برجسته‌ای در هیچ کجا؛ و دردم می‌آید. گاهی تحقیر مسری است. ذلیل شدن آن دیگری لعنتی‌وار، رسوب می‌کند در رگانت، می‌سوزی بی‌آنکه آتشی در بین باشد. وقت‌هایی هست که چشم باز می‌کنی و می‌بینی به صلیب رنج دیگری مصلوبی... سال‌ها و سال‌ها
5- و دستانت با دست‌های من آشناست**


* حافظ موسوی
** احمد شاملو

1 comment:

  1. دست‌هات مال من؟
    با دست‌های من بنويس
    با دست‌های من غذا بخور
    با دست‌های من موهات را مرتب کن
    با دست‌های من به زندگی فرمان بده
    فقط دست‌هات را
    از تنم بر ندار

    عباس معروفی

    ReplyDelete