به دوست نداشتن که عادت کردی، دوست داشتن سخت دشوار است. همین یک جمله را در ذهن دارم و دیگر هیچ اما دلم نوشتن میخواهد. نوشتن برای آدمی مثل من لنگر است، نگهت میدارد روی زمین، پابرجایت میکند روی واقعیت. جهان از پشت فیلتر کلمات، ناگهان وهمآلود بودن هراسانگیزش را از دست میدهد و تو به واسطهء جادوی واژهها، قادری خودت را در مختصات بودنت تعریف کنی: که کجایی، کیستی و به چه کاری.
نوشتهام قبلا هم، آدم کلمه که باشی، نان و جانات میشوند لغات. بینوشتن سردرگمی، گرفتار مه. از احوالاتت فقط میدانی که هیچ نمیدانی. کلمات نور هدایتگر تو هستند در جهان بیرون و دنیای درون. وقتی مهربان میشوند، وقتی نازکطبعند، هنگامی که درشتخو و ستیزهگرند به یادت میآورند به چه حالی و چرا.
با کلمات زخم میزنی: به خودت یا دیگری. به میانجیگری آنهاست که مهر میگستری یا دل میبُرّی. با نوشتن است که خودت را ذرهذره، کشف میکنی. اهل قبیلهء کلمه، خویشتن را نه در آیینهء چشمان دیگری که در واژههای نوشتار خویش بازمییابند، میشناسند، دوست میدارند یا دشمن فرض میکنند.
گفت آنقدر خودت را دوست نداری که نجات دادن خودت برایت حساب نیست، که به چشمت نمیآید. برایش نگفتم که چه کلمات رنجیده بودند از من، که در آیینهء آن واژهها چیزی نمییافتم برای تنها نشدن از خود؛ به جایش گفتم ببین : به دوست نداشتن که عادت کردی، دوست داشتن سخت دشوار است.
No comments:
Post a Comment