میدانی هولناکترین تنهایی، تنها شدن در یک رویاست. وقتی آدمهایی که باید، رویای تو را باور ندارند. از آنهایی حرف میزنم که تاییدشان، ستونهای نامریی جهانت را میسازند: شرکای شور و همراهان کوچ، رفقای رویا.
بعد در آن تنهایی، هماره حمید هامونی. خدایا خدایا یه معجزه بفرست، یه نشانه... و جهان این وقتها همیشه در کار سکوت است. تو تنهایی: برای باور، برای انکار. تو در آن برهوت بیبرکت رها شدهای. تنها مانند وقت تولد یا موعد مرگ و باید برای رفتن یا ماندن فقط به خویش بنگری، به آن بارقههای باور درعمق جانت.
به من گوش کن: همیشه اینجاست که آدمی دیگر متولد میشود. سختجانتر، وسیعتر و مهربانتر. آن هاویۀ مهیب، این رها شدن در تنهایی به رویایی سرابگون، این مواجهه با سکوت سرد درون و بیرون؛ از تو آدم دیگری میسازد، آدم بهتری میسازد... شاید هم صرفا دلم میخواهد اینطور فکر کنم، نوعی تسلا برای تاب آوردن عام ارمل... در آن دوزخ سرد، جز امید چه در دستان ماست آخر؟
مرحبا
ReplyDeleteآقا ارادتمند
ReplyDeleteتو تنهایی: برای باور، برای انکار. تو در آن برهوت بیبرکت رها
ReplyDeleteشدهای
حال منه ...
در این دوزخ سرد، جز امید چه در دستان ماست آخر