1- دلم نمیخواست از خواب بیدار شوم. از آن مواقعی بود که به خواب پناه میبری تا بگذرد. اسمش را گذاشتهام خوابخاموشی. تا ظهر در تخت ماندم. چند صفحه روزها در راه خواندم، دوباره خوابیدم تا دیگر نای خوابیدن نبود. وادار شدم به بیداری.
2- ببین اندوهگین نبودم، بیشتر به کسی شباهت داشتم که تهی است. رخوتزده فکر کردم اگر بمانم خانه، دخلم آمده است. رفتم تا شهر کتاب آرین. از موراکامی کتاب جدیدی آمده بود، خریدم. گفتگو در باغ مسکوب را هم دیدم که گذاشتهاند در میان کتابهای تازه منتشر، انگار که اشنایی را ببینی دستی روی جلدش کشیدم و گذشتم. برگشتن ماه کامل بود، دلم هوس تماشای این ماه را بیرون از قیل و قال شهر کرد. فکر کردم شب بروم کوه، تا بحال شب نرفتهام.
3- حوالی ساعت سه درکه بودم. تاریک بود. بله وقتش هست اعتراف کنم من هنوز هم وقتهایی از تاریکی میترسم. دخیل بستم به نور موبایل و رفتم بالا. بعد از ازغال چال، آن چشمۀ دوم را که رد میکنی و شیب کمی کم میشود چشمم افتاد به آسمان. در سینهاش جان جان جان، یک جنگل ستاره داشت. حالش چنان غریب بود که نمیشد چشم برداری از آن همه ستارۀ دورِ نزدیک. مدام نگران بودم شارژ گوشی تمام شود، همت کرد تا پناهگاه رساندم. کوه را در شب دوست داشتم، گمانم باز هم بروم. تجربهاش شبیه در مه خویش را یافتن بود. در تاریکی و تنهایی، رستگار شدن.
4- دیگر نخوابیدم. کتاب خواندم، فیلمی به اسم هاراکیری دیدم که در بارۀ سنت ساموراییهای ژاپنی در خودکشی است، سپوکه به قول کتاب هاگاگوره. بدک نبود هرچند از جایی به بعد به شدت قابل پیشبینی میشد. ساموراییها، سنت و آیینشان برایم جالبند. آن صلابت و مبارزهطلبیشان، شیوۀ نگاهشان به زندگی و اصول و باورهایشان. یکزمانی در زندگی گذشته شاید سامورایی بودهام، کسی چه میداند؟
5- عصر رفتم اطهر را دیدم. کافه کنج داستانخوانی داشت. قبل او رسیدم سر قرار، خبر دادم که من حاضر، گفت پنج دقیقۀ دیگر میرسد. ده دقیقه بعد گفت من هستم تو کجایی؟ کاشف به عمل آمد کافه را اشتباه رفتهام. کسی هم باید باشد گاهی به آدم یاداوری کند هرکس که سبیل دارد الزاما بابای آدم نیست. گپ زدیم و از آنجا رفتم کنسرت قمصری
6- چطور بود؟ موسیقی خوب بود فقط گاهی صدابرداری چنان مغشوش میشد که تقریبا کلمات آواز را از دست میدادی. بهترین قسمتش؟ دیدن تاواریش و یارش . دلم برای هردوشان تنگ شده بود. نمیداند خودش اما قرارگرفتنش از آن کمیاب خوشیهای این ایام من است. تماشایشان دل را روشن میدارد. دلم روشن شد، برگشتم.
7- صندلی کناریم خالی بود. دیدهای گاهی غیبت، حاضرتر از هر حضوری میشود؟ آن چه که نیست هرچه که هست را احاطه میکند، بعد خودش هست میشود، هستی میشود. دیدهای گاهی آدم چه از نبودن به بودن میرسد؟ رسیدم خانه، آلبوم عبور معتمدی را گذاشتم پخش شود. چه نزدیک است جان تو به جانم را که خواند، دیگر خوابم برده بود.
No comments:
Post a Comment