دردآجین. این کلمه را از شاهرخ مسکوب به یادگار دارم. جایی نوشته بود گاهی در زندگی کلمۀ دردناک پاسخگوی موقعیتی که آدمی در آن گرفتار شده، نیست. به جایش از اصطلاح دردآجین استفاده کرده که لابد گوشه چشمی هم داشته به عینالقضات و شمعآجین شدنش. تصور موقعیتی که کسی را به ورطۀ دردآجین شدن بکشاند دشوار است نه؟
زمانی در زندگی به جایی میرسی که میان دو خواهش متضاد جانت گرفتار میشوی. یکسو شاید تمنای لذت است برابر خواهش امنیت، اشتیاق فضایی نو برابر وفاداری به آنچه که هست، رستگاریِ رفتن برابر میلِ ماندن... هر کدام از این بزنگاههای لعنتی میتوانند جان آدمی را چنان بفرسایند که تو بپنداری با شعلههای درد احاطه شدهای. نمیتوانی تصمیم بگیری، وزن هر دو کفۀ رفتن و ماندن یکسان است. اصلا دارم از موقعیت دشواری حرف میزنم که در آن رفتن خودش ماندن است و ماندن خودش، ترک کردن.
این وقتها هراس از رنجکشیدن خویش و رنجور ساختن آدمهای عزیز اطراف، وا میداردت پناه ببری به دروغ، پردهپوشی، انفعال. نمیتوانی راه چاره بیابی پس سعی میکنی حقیقت را انکار کنی و بگذاری زمان مساله را حل کند. درد در خویش تعمیدت میدهد و هیچ نجاتدهندهای نیز در کار نیست، این را هر آدم بالغی میداند، تو هم میدانی فقط قدرت برداشتن آن گام آخر نیست. به تجربۀ زندگی خودم که نگاه میکنم مصداق دردآجین شدن برایم وقتهایی بوده که میدانستم باید چه کنم اما نمیتوانستم. تلفیق دانستن و نتوانستن، کشنده است.
آدم میشود شبیه هملت. چنان از بیتصمیمی رنج میبرد، از خویش به تنگ آمده و جانش فرسوده شده، که از تردید در آنچه که باید انجام دهد، به شک در بودن یا نبودنش میرسد. آدمها را دیدهام درین وقت که چارۀ رهایی از آن هاویۀ تردید را در حذف صورت مساله و حتا حذف خویش یافتهاند. داغی درد را در دراز مدت تاب آوردن، ناممکن است. کاش کسی باشد این وقتها که برایمان بگوید هرچه میکنی در بیعملی نمان، تصمیم بگیر، هزینه بده، یکی از راهها را قربانی کن و با تمام دلت به آن دیگری بیاویز، در آن دیگری سفر کن. کاش کسی باشد برایت بگوید آنکه میخواهد همه را نگهدارد، همه را از دست خواهد داد. کاش کسی باشد که بگوید دردآجین نشو، دردآجین نمان.
No comments:
Post a Comment