بخش مهمی از عشق شفقت است و شفقت فرق دارد با ترحم. در آن اولی تو رنج معشوق و ناتوانیش را در مواجهه با خود و جهان میبینی و درک میکنی. از رنجور بودنش درد میکشی و شوقی در تو میجوشد تا با خویش و جهان بستیزی تا برسد به آنجا که باید، تا بخندد. شادی تو در گروی لبخند اوست، شفقتبردنت برکت جان توست، زنده نگهداشتن آتش مقدس خدایان.
ترحم اما به گمانم پلشتترین فضیلت جهان است. تو بر ناتوانی و ضعف دیگری رحم میآوری. شوقی در میان نیست، دوستداشتن اینجا وظیفه است و باید. عشق به امری صرفا اخلاقی تغییر شکل میدهد، چیزی از جنس همان که نیچه اسمش را اخلاق بردگان گذاشته است. ترحم، خوار پنداشتن معشوق است، حضور حقارتی مستتر در جایی که باید عاری از تحقیر باشد.
در شفقت تو شادی دیگری را بر شعف خودت ترجیح میدهی زیرا که شوقت را در شادمانیِ او میجویی. با ترحم اما، تو در هراس از اندوه دیگری، به بهای غم خویش، میکوشی او خوب باقی بماند، در حالی که رحم آوردنت به مانند موریانه جان تو را میفرساید: حقارتی مضاعف، بیبرکتی جاودان. به یاد بیاور آن لحظه که میگذاری ترحم پا به دلت بگذارد، عشق از پنجرۀ قلبت خارج خواهد شد، زیرا عشق همیشه سرکش است، زیرا که عشق تا همیشه از ترحم بیزار است
No comments:
Post a Comment