Saturday, March 1, 2008

احوالات ملوکانه ما

۱-در این دو روز تعطیلی من و نجف خان دریابندری در چند فقره تلاش مشترک موفق به پخت غذاهایی شدیم که بینی و بین الله کیفیت قابل ارایه ای داشتند.ریزه کاری های باحالی دارد آشپزی و من به طرز غریبی خوشم آمده از تجربه پخت و پز.به یمن یک فقره کتاب مستطاب آشپزی که در مورد من طعم عشق هم میدهد این روزها داریم برای خودمان یک فقره سرآشپز میشویم اگر خدا قبول کند
۲-دوست پزشکی دیشب مهمان من بود و میان گپ و گفتمان با این دوست قدیمی توجهم به نکته ای جلب شد:جالب بود برایم که چقدر بار ارزشی دارد این پزشکی برایشان تا آنجا که همدیگر را بدون پیشوند دکتر صدا نمیکنند و رویم به دیوار چه خودشیفتگی ملسی دارند شاغلان این حرفه در مورد خودشان و جایگاهشان.جالب تر اینکه این خودشیفتگی کاملن ناخوداگاه است انگار و خودشان هم شاید به شکل گفتار و رفتارشان آگاه نیستند.شاید من دارم ریز بینی میکنم ولی سرجدتان به الگوهای کلامی پزشکان اطرافتان دقت کنید ببینید دارم بی راه میگویم؟
پی نوشت:وسوسه ای در من هست برای تجربه وبلاگ ننوشتن برای مدتی...نوشته های این چند وقت اخیرم راضیم نمیکند.حس میکنم انگاه حرف تازه ندارم یا کم دارم،همین!

32 comments:

  1. این یعنی اینکه  این هفته گردون نداریم؟

    ReplyDelete
  2. در ضمن از نظر بنده محتویات پی نوشتتان از درجه اعتبار ساقط است

    ReplyDelete
  3. این خواص دکتراست طبیب و غیره سرش نمیشه... آره من کاملا چیزی که میگی حس کردم.. چه عیب داره بذار خوش باشن واسه خودشون

    ReplyDelete
  4. سارا و پاییزMarch 1, 2008 at 5:50 AM

    حضرت والا... اگه راست میگن که دستپخشتون با کتاب مستطاب خوب شده و اینا پس دیگه راه نداره باید همه بلاگستانو دعوت کننن شام!
    تازه ه ه ه از کجا معلوم راست باشه این ادعا ؟؟هوم؟؟؟ مردم هر کاری میکنن ازش عکس و مدرک جمع میکنن . لطفا جهت شفاف سازی مطالب مورد دعوی چند تا عکس(خداوکیلی بدون فتوشاپ و روتوش ) از غذاهای دستپرورده و دستدوز ودستباف... شخص خود  ارائه بفرمایید

    ReplyDelete
  5. در باب شماره یک باید عرض کنم هر چه هست از همان چاشنی عشق است باقی همه فسانه و این حرفها...

    ReplyDelete
  6. سارا و پاییزMarch 1, 2008 at 5:53 AM

    بعد هم خوبه حالا این دوستتون پزشک تمامه و به خودش میگه دکترجان! من یه دوستی داشتم ترم 2 بود و از همون موقع اگه بدون پیشوند اسمشو صدا میزدی جواب نمیداد!

    ReplyDelete
  7. 1) ایول نجف ایول تو
    2) در این رابطه پدر جان بنده خوب بلدند توضیح بدهند. تعریف کرده ام برایت که...

    در مورد پی نوشت هم باید بگم که اخمالو شدم اما دلم می خواد به هر چی که دلت می خواد گوش کنی.بذاری اونم یکمی صفا کنه

    ReplyDelete
  8. از این پینوشتت هم هر چه باقی گفتن منم همینطور اما نه مثل گلناز جون که لوست کرد که هرچی دلت خواست!  چون ما خودخواهیم گاهی مثل دکترها و می خواهیم از فقرات نوشته هایت مستفیض شویم. اما از این دکترها نگو که چند تایش را در خانواده آن مرحوم سابق داشتیم چشمت روز بد نبیند شپش تنشان منیژه خانم بود حالا تازه نماینده هم می خواهند بشوند و چه دروغها جلوی چشم ما که به سایتشان نبسته اند. چند تایی هم در کلاسمان داریم که دیگه دارن کفر استاد و بچه ها رو در میارن از بس احساس برتری عقلی می کنند(راستی احساس می کنم ورک شاپ باعث شده ما اغلب پر رو تر بشیم در اظهار فضل و رک گویی. این قضیه شامل حال خودم هم میشه. تو اینطوری فکر نمی کنی؟)

    ReplyDelete
  9. آقای دیوانهMarch 1, 2008 at 6:56 AM

    پس کودک درون ارباب هوای رفتن کرده.......

    ReplyDelete
  10. ازحالا دلمان برای خواندن پستها و روزی صدبار سرزدن به تلخ مثل عسل تنگ است...امیدوارم غیببتان زیاد به درازا نکشد جناب! البته منهم با برخی دوستان موافقم، مدتی هم پی دلتان بروید شاید بد نباشد.شاید هم بزودی دراینجا چشممان به دستورات آشپزی امیر مستطاب اعظم روشن شود!

    ReplyDelete
  11. امیر عزیز ...
    هر چه دلت می گوید ...

    ReplyDelete
  12. آشپزی یک دغدغه بزرگو و یک آرزوی دست نیافتنی برای من که دیگر تنها زندگی میکنم است.راستی در مورد وبلاگ نویسی ات هم بهتر بزاری هر چه دلت وانگشتانت می نویسند در این وبلاگ باشد حتی اگر دل پسندت نباشد. مگر غیر این است که می نویسیم پس هستیم .و مگر مهم است که چه می نویسیک

    ReplyDelete
  13. ک آخر همان م است

    ReplyDelete
  14. آشپزی فقط یک عشق است . همین . خودش می جوشد  و می بینم که چشمه تو تازه شروع به فعالیت کرده !‌
    و اما در مورد پزشکان ... ببین اگه قرار بود باهاشون کار کنی به چه حالی می افتادی !‌

    ReplyDelete
  15. من که کلا از آشپزی فراری می باشم لذا حرفی ندارم برای گفتن..اما امیر به جان خودم بذاری یه مدت بری و ننویسی این بلاگستان یک چیزی بی شک کم دارد... اصلا من از همینجا اعلام میکنم ننویسی ما هم نوشتن را تحریم میکنیم :دیییییییییییی
    راستی یه چیزی امیر جان...این "دکتر"‌خطاب کردن از خودشیفتگی نیست... بیا بهت متواضع ترین دکترها رو نشون بدم که همدیگه رو با این عنوان خطاب میکنند...من ایرادی توش نمی بینم...حتی یک عادت هم نیست... مثل این می مونه هی به یکی بگن اوستا!!! (استاد!!)... یا مرشد... یا هرچی...

    ReplyDelete
  16. امیر خان به وبلاگت عادت کردیم جان خودت تعطیلش نکن (به خاطر وبلاگ نمیگم از تصمیمات خفن میترسم)

    ReplyDelete
  17. بنویسید که همچنان از نوشته هایتان بهره می بریم.
    حکایت دکتر گفتن همان حکایت مهندس است!
    ولی خب منم نفهمیدم که چه حکایتی است .
    یک روز استاد قدیمی ام که همیشه او را با فامیلی ساده صدا می کردم در خفا از من درخواست نمود که لفظ دکتر را قبل از فامیلی اش صدا نمایم . نمی دانم چه حسی است! بایستی غرور برانگیز باشد!!!

    ReplyDelete
  18. چرا هی می نویسی و حذف می کنی برار؟

    ReplyDelete
  19. 1- فکر میکنی در مورد من هم جواب بده ؟
    اخه بین خودمون بمونه هیچ استعدادی در این زمینه نداشتم .
    2_ من این حالت رو توی  صنف مهندس ها هم دیده ام . یعنی یکدیگر را حتی در جمع و مهمانیهای خانوادگی کمتر از مهندس جون ، مهندس جان و ... خطاب نمیکنن .
    البته یکی از دلایلش هم فکر میکنم استفاده مکرر از این القلب در محیط کاری باشه که خوب دیگه ملکه ی ذهن شده  و عادت .

    ReplyDelete
  20. سحر(بهشت خیال)March 2, 2008 at 12:31 AM

    من کاملا با آناهیتا موافقم.تو شرکت ما 7-8 تا پزشک هستیم و همه هم همدیگرو دکتر صدا می کنیم و نه احساس غرور بمون دست می ده ! نه هیچ چیز دیگه!!منتها چون از دید مردم (به خصوص اونهنایی که پزشک نیستند) پزشکی حرفه مقدس و طبیب انسان محترم و کاملیه(که همین طور هم هست)کلمه دکتر دارای بار معنایی سنگینی شده که استفاده از اون توسط ما برای نامیدن همدیگر حمل بر خودستایی و خود شیفتگی می شه! باور کنید قیافه گرفتنی در کار نیست! راستش اون قدیما که پزشکان هم اعتبار علمی داشتند و هم اعتبار مالی و هم اعتبار اجتماعی هیچ کس فکر نمی کرد که دکتر بودن برایش زیادیست!!!اما این روزها که دست روزگار به مدد دستهایی آشکار و پنهان از ما در زمینه هایی رفع!!  اعتبار کرده شاید حق دارید که فکر کنید خودشیفتگی دارد خفه مان می کند.! باکی نیست استاد.

    ReplyDelete
  21. سحر(بهشت خیال)March 2, 2008 at 12:35 AM

    اصلاحیه!
    اونهنایی=اونهایی
    دست روزگار به مدد دستهایی = جبر روزگار به مدد دستهایی

    ReplyDelete
  22. سحر(بهشت خیال)March 2, 2008 at 12:36 AM

    در هر حال من همچنان وبلاگ شما رو می خونم . و امیدوارم دست از نوشتن بر ندارید.

    ReplyDelete
  23. برای سحر و آناهیتا:دکتر خطاب شدن فقط یک بخش ماجراست...در هر حال قصدم جسارت نبود

    ReplyDelete
  24. پی نوشت دو را لطفا بی خیال بشوید...ما که مدت هاست دلمان برای امیر همیشگی تنگ شده...حالا همین وبلاگ را هم از ما دریغ می کنی؟

    ReplyDelete
  25. از این بگذریم که پزشکی  برای من بار ارزشی داره....من با نرگس موافقم و فکر می کنم که ما چون که هم دیگه رو دکتر صدا می کنیم لزوما خودشیفته نیستیم تویی که از بیرون مارو می بینی همچین فکری می کنی این دقیقن مثل اونه که خانم معلمتو صدا کنی خانم معلم ا ماحساسیت به دلیل دید خودت نسبت به پزشکا هست نه به علت خودشیفتگی اونها واز طرفی هیچکس فکر نمی کنه که چرا به خانم معلم می گن خانم معلم چون بهش حساسیتی ندارن
    من یادمه که تا  سال  آخر هیچ حس دکتر بودن نداشتم...هنوز هم خیلی وقتا ندارم اما از همون ترم یک استادی که خودش یه جراح بود ما رو دکتر صدا می کرد و اصلا فکر نمی کرد که باعث خودشیفتگی ما میشه و این فقط به این علته که اون از بیرون به ما نگاه نمیکرد و کلمه دکتر رو به معنای بی نقص یا کسی که دیگه تهشه یا کسی که همه چیزو می دونه به کار نمی برد که کسی بخواد خودشیفته بشه !

    ReplyDelete
  26. جوراب پاره و انگشت آزادMarch 2, 2008 at 2:48 PM

    حرفهای سحر و آناهیتا رو تکرار نمی کنم. اما می شه بقیه ی بخش های این ماجرا !!!!! چیست ؟

    ReplyDelete
  27. جوراب پاره و انگشت آزادMarch 2, 2008 at 2:49 PM

    می شه بگی.... بگی تایپ نشد.....

    ReplyDelete
  28. من دوستانم را به اسم صدا میکنم نه مهندس/من فکر نمیکنم چون مهندسم باید احترام خاصی ببینم/من در مخیله ام نمیگنجد که هر جا بروم خواستگاری چون مهندسم حتمن باید بگویند بع له /من چون مهندسم احترامات خاصه را حق مسلم فرض نمیکنم/من...بازم بگم؟

    ReplyDelete
  29. اولن :
    که کتاب مستطاب عالیه و آدم واقعن باهاش کیف میکنه.
    دومن :
    که از این بند دو یاد جنگ های بزرگی افتادم که توی دانشگاه شهید بهشتی هر چند گاه یکبار بین دانشکده معماری و دانشکده پزشکی در می گرفت! واقعن تماشایی بود. جنگ و کتک کاری به تمام معنا!‌انگار نه انگار که آنها دو روز دیگر پزشک می شدند و این ها دو روز دیگر مهندس معمار و از سال بالایی ها که می پرسیدیم جریان چیه می گفتند وا...؟ مگه شما خبر ندارین که یه کینه ی قدیمی و کهنه همیشه بین معمار ها و پزشک ها بوده و هست و خواهد بود؟ ...
    سومن :
    درباره ی پی نوشتت من تو صیه ی سیدو رو قبول دارم و تائید می کنم. البته شک هم برده ام که دچار افسردگی اهدایی جناب یونگ هم شده باشی!! اما اینکه می گی حرف تازه نداری رو به هیچ وجه قبول ندارم چرا که باور دارم:
    :
    حتی یک "سلام" هم
    از لب دوست
    حرف تازه ایست...
    ...

    ReplyDelete
  30. من هم فقط برای اینکه جلوی دکتر جماعت کم نیاریم گفتم...امیر خان چرا قاطی می کنی برادر؟ وجود مبارکت رو عشقه...حالا یه استقلالی مهندس تو دنیا دیدیم خواستیم بهت بگیم مهندس...

    ReplyDelete
  31. من مستعد قاط زدنم این روزها رفیق شما به بزرگواری خودت ببخش

    ReplyDelete
  32. مجید- شناختی ؟ از ساحلMarch 6, 2008 at 3:25 PM

    شما نباید راضی باشی که؟ ما باید راضی باشیم که هستیم. نکنی یه وقت این کارو.

    ReplyDelete