Friday, September 30, 2005

حماسه اندوه

امشب ميتوانم غمناک ترين ترانه ها را بنويسم/مثلا بگويم :شب هراسان است/و ستارگان آبی در دوردست ميلرزند(پابلو نرودا)


دلنگرانم.کاش خدا ياد ميگرفت حرفهايش را صريحتر بزند...نا پايداری زمان...چه باطل بود بهار،اگر يکسره به پاييز وصل ميشد و تابستانی نبود که حکومت بهار را تثبيت کند.


پی نوشت ۱: پير شدی حاج امير...پير شدی برادر!


پی نوشت ۲:عشقت اندوه را به من اموخت/و من قرن ها در انتظار زنی بودم که اندوهگينم سازد/زنی که ميان بازوانش چون گنجشکی بگريم/و او تکه تکه هايم را چون پاره های بلوری شکسته گرد اورد...(نزار قبانی)

Wednesday, September 28, 2005

شولاييات

مينويسم...حذف ميکنم...باز چيز ديگری مينويسم...ميرود لای دستی همان اولی ميایستد...شايد هم لای دست ان اولی دراز ميکشد...حالا خدا کند در حين ايستادن يا دراز کشيدن رعايت مسائل شرعيه و بحث ناموسی محرم و نامحرم به عمل ايد...حالا دايناسور چرا اينجوری مينويسی ادم فکر ميکنه بابا بزرگ  بيهقی داره واسه مادر زنش شکواييه مينويسه...اصلا مشکلات بشريت ازون جا شروع شد که شروع کرد به رسمی نوشتن...توپال پاشای عثمانی نادر شاه افشار رو شکست سختی داد...نادر با بقيه قشون مضمحلش عقب نشينی کردو به ميرزا مهدی استرابادی منشی مخصوصش گفت يه نامه بردار بنويس به واليان استان های مختلف بگو بيان کمک...ميرزا مهدی نامه رو نوشت بعد نادر شاه گفت بخون ببينم چی نوشتی...مشاراليه نوشته بود«واليان قوی پنجه دولت عالی شوکت افشاری،مطلع باشند که مختصر چشم زخمی بر عساکر ظفر نمون نادری وارد شده است فلذا با گرد اوری تابين و قورچی به کمک سپاه بشتابند...»نادر شاه نامه رو برداشت پاره پوره کرد بعد به ميرزا مهدی توپيد که مردک اين مزخرفات چيه نوشتی...مختصر چشم زخم ديگه يعنی چی .بردار بنويس سپاه عثمانی خوار مادر قشون ايران رو يکی کردن سريع با سربازای ابواب جمعيتون بيايد...بدين سان نادر دهن توپال پاشا رو سروريس کرده و غير از دهنش سرش رو هم قطع کرد...


پرفسور برنهارد شپارد،مبدع تز بحران فازی روابط زناشويی در عصر ساختار زدايی،ميگه «...شما رو به حضرت عباس قسم ميدم که اعتماد فی مابينتون رو خرابش نکنين...»


حالا اين چه ربطی به نادر شاه داره بماند...

Tuesday, September 27, 2005

غرغر نامه

ببين خدا جان ميدونم که بهم هشدار داده بودی،ولی واقعا اون نيشخندت ديوونم ميکنه...الان وقت ايه نازل کردنه به نظرت؟...بله قربان منم ميدونم شما رو شونه کسی بيشتر از ظرفيتش بار نميذاری...ای مصبتو شکر،لااقل اون جبرييل پفيوزو بفرست يه بار ديگه عرض اين شونه های کوفتی منو اندازه بگيره...به روح حضرت مريم که انگار يه منفی اشتباه شده...بهت هشدار ميدم اق خدا! اين رسم بنده پروری نيست...اگه نيای يه گوشه کارو بگيری...

Monday, September 26, 2005

جهان ما،نه سفيد است نه سياه.فقط خاکستريست

ايدين نوشته:«و من هيچ يک از ان مردانی که بعد از سال اول جنگ کشته شدند را بزرگ نميدانم،قابل افتخار نيستند رفيق.بزرگ مردان و زنانی بودند که در زندان ها شکنجه شدند به جرم دانستن حقيقت و با محاکمه های ۲ دقيقه ای خلخالی به لاجوردی سپرده شدند...اگر انان ميماندند عباس ساده و نادان-عباس اژانس شيشه ای- تو هرگز ...نميمردند و جانباز نميشدند...و اما حاتمی کيا برای من چيزی نيست جز يک شیپور زن حرفه ای...»


۱-آيدين جان! تو از نيک فطرت ترين انسان هايی هستی که من شناخته ام پس قبل از هر حرفی بگذار بگويم که من اين نيک فطرتی تو را که هماره با ريز بينی و تيز بينی هوشمندانه ای تلفيق ميشود تحسين ميکنم.


۲- دوست من! بچه های جنگ را با چوب حماقت راندن همانقدر غير واقعيست که من مثلا تمام قربانيان اعدام های خونين لاجوردی قاتل را متهم به بلاهت کنم،زيرا اگر بچه های جنگ با صدای شیپورهای مذهبی و ملی جان باختند قهرمانان تو هم با طناب پوسيده امثال مسعود رجوی به ته چاه رفتند و با صدای طبلهای صادره از مسکو و پکن رژه مرگ را اغاز کردند.انصاف بده که هر دوی اين اظهار نظرها در عين اينکه رگه هايی از واقعيت با خود دارد بی انصافيست.


۳-آيدين! ديدن انسان ها جدای از ظرف زمان و مکان فضايی انتزاعی را برای بررسی حاکم ميکند که اقل نتيجه ان گمراهی و ناديده گرفتن واقعيت هاست.ما حق نداريم بدون درک شرايط زمانی که بر نسل ۵۷ مستولی بود حکم صادر کنيم.اصلا به من بگو برادر جان اگر همين قهرمانانی که تو سنگشان را به سينه ميزنی و من هم بسيار دوستشان ميدارم، به جای مذهبی ها حاکم ميشدند ايا با مخالفين دين گرايشان همان نميکردند که در واقع بر انها رفت؟ ايا مجاهدين خلق،فداييان خلق،توده ای هاو...رحم به مخالفانشان ميکردند؟ مسلم است که نه! شاهد ميخواهی...شاهدم جسد تکه تکه تروتسکی در مکزيک،هزاران کشته گمنام گولاک های استالينی،ميليون ها قربانی خمر های سرخ در کامبوج،هزاران فدا شده راه پرولتاريا در کوبای عمو فيدل و اصلا چرا راه دور برويم جسد پاره پاره مجيد شريف واقفی که قربانی تسويه های درونی مجاهدين شد و پيکر غرق به خون محمد مسعود که با هدايت خسرو روزبه در محراب خلق قربانی گشت...


۴-لعن و نفرين حاتمی کيا،آوينی و اصلا همين اصلاح طلبان درون حاکميت چوب زدن بر مرده است.گيرم که حرف تو درست و انان ۱۵ سال دير به حرف عمو اسد و امثالهم رسيدند ولی من بر اين باورم که حتی چنين خطايی ما را محق نميکند انان را کندذهن بناميم وتلاشهايشان برای روشنگری درين چند ساله را-حالا گيرم اندک-ناديده بگيريم.


۵-دوست خوبم.بچه های جنگ با هر مرام و مسلک سطحی از دانش صرفا و صرفا به خاطر صفای کودکانه شان،شجاعت اسطوره وارشان و يقين پاکشان به هدفی که در سر داشتند قابل تقديس و ستايشند.ايدين انصاف بده همين صفا،شجاعت و ايمان گمشده خيلی از ما درين روز های سرگردانی نيست؟


۶-آيدين!زمانی نه چندان دور «يادداشتهای شهر شلوغ» فريدون تنکابنی را خوانده بودم و غرق در ارمانهای عدالت خواهانه چپ،منطبق با اسيب شناسی بورژوازی انتهی کتاب خودم را لحظه به لحظه محاکمه ميکردم که چرا دارم صفات بورژوايی ژيدا ميکنم...سالها بعد تحت تاثير تعريف ميلان کوندرا از کيچ ،خط کشی به دست گرفته بودم و هر اثری را با معيار کيچ کوندرا مال ميسنجيدم.حالا جان برادر برين باورم که نه کوندرا حق داشت نظر خود را انگونه به جهان من پرتاب کند و نه تنکابنی محق بود جوانيم را در وسواس پرولتريزه شدن بر باد دهد-سهم حماقت من به جای خود محفوظ.از همه اين بالا و پايين شدن ها فقط اين را خوب اموخته ام که ما حق نداريم به همين سهولت قضاوت کنيم و از ان بدتر متر و معيار قضاوت خلق کنيم.به ياد ار ايدين،مسيح ميگويد«قضاوت نکنيد اگر ميخواهيد بر شما قضاوت نشود»


دلت خوش دوست نيک فطرت من!

Thursday, September 22, 2005

حکايت آن هشت سال

در خواب شب دويدن و مردن، مقام خورشيد است/درهوش روز دويدن و ديدن، مقام دو ديده درياست.(سيدعلی صالحی)


۱-سی و يک شهريور ۱۳۵۹.صدام حسين سعی کرد ادای موشه دايان رو تو جنگ ۶ روزه در بياره و نيروی هوايی ايران رو رو زمين نابود کنه.اما همين که فرداش ۱۴۰ جنگنده سرتاسر عراق رو شخم زدن فهميد که بازی رو باخته.مطابق با بيانيه فرماندهی ارتش«...جنگ در زمين،هوا و دريا اغاز شده است»


۲-خرمشهر...عمليات بيت المقدس...والفجر ۸...فاو...کربلای۵...درياچه ماهی و شلمچه...ناوچه پيکان...عمليات مرواريد...عمليات خيبر...جزاير مجنون...حاج ابراهيم همت...باکری...دوران...بابايی...کشوری...متوسليان...مصطفی چمران..دهلاويه...سوسنگرد...۸سال جنگ و خون.


۳-من فکر ميکنم کسانی که با حماقت خودشون اين جنگ رو بعد از ازاد سازی خرمشهر ادامه دادند درست به اندازه صدام در گناه اين همه مرگ و ويرانی شريکند...از دون کيشوت های وطنی که تمام ۸ سال جنگ رو ستاد نشين بودند و خيال باف تا سياستمداران مسخ شده ای که در انديشه بر پايی جمهوری اسلامی عراق لف لف پنبه دانه ميخوردند.


۴-روح همه بچه هايی که عاشقانه و غريبانه ۸ سال با چنگ و دندون از وجب به وجب اين خاک دفاع کردن و شهيد شدن شاد!


پی نوشت :هزار بار ديگه ام که آژانس شيشه ای رو ببينم اون سکانسی که فاطمه برای حاج کاظم چفيه و پلاکش رو ميفرسته اشکمو در مياره و ...يعنی يه مرد اين همه خوشبخت ميشه؟

Saturday, September 17, 2005

مامن مومن عشق

...باری کسی که عاشق بوده است/ديگر/دوست داشتن را دوست نميدارد(کيومرث منشی زاده)


حرفی برای نوشتن نيست...لااقل حالا نيست. جز اينکه دلم برای دلتنگيت تنگ ميشه.


پی نوشت:جان برارم يه شعری نوشته که به نظرم محشره...جدا محشره!

Tuesday, September 13, 2005

خزعبلات به توان n

کولر به سلامتی باد سردی مينوازد...يک ابله موسيقی ترکی گوش ميکند انهم انقدر بلند که من مطمئنم اگر اسرافيل همين الان در ان صور کوفتيش بدمد ما در شرکت اصلا خبر دار نميشويم...من گلويم جيز است و احساس ختنگی عاطفی ميکنم...کار نداريم...حال نداريم...همه وبلاگهای موجود در فهرستمان را هم تورق فرموده ايم...حوصله مان سر رفته...اينجا به اين حقير سراپا تقصير پول يا مفت ميدهند تا من برايشان وبلاگ بنويسم و بخوانم و تازه اخر برج غر هم بزنم...قادعتا بايد خوش بگذرد ولی به من خوش نگذشته...شرکت دچار جنگ داخلی ميان فراکسيون کرد ها و فراکسيون ترک هاست...من بی طرفم ولی دقيقا مثل اون سه تا بدبخت فيلم« سرزمين هيچکس»دنيس تانويچ بين طرفين مخاصمه گير کرده ام و هر دو طرف الات حربشان را به سوی من نشانه گيری کرده اند-باز جای شکرش باقيست که فقط الت حربشان است نه الت ديگری و باز هم جای شکرش باقيست که به سبک فيلم فوق الذکر زير ماتحتم مين ضد نفر کار نگذاشته اند ...ادم خوب که فکر ميکند ميبيند از چه نعماتی برخوردار است...ساعت بی پدر مادر پنج نميشود که نميشود...تصميم گرفته ايم همين جور بنويسيم تا چيزمان به بطالت نگذرد-وقت منظور-اسرار ازلی دارد بر ما مکشوف ميشود...به نظر شما اسرار ازلی مرد است يا زن ...من باب محرم و نامحرمش میپرسم که مجبور نشويم ان دنيا جواب نکير و منکر را بدهيم...جسارتا من نميفهمم تو اين قبر زپرتی که ميت بدبخت هم  تنهايی  به زور جا ميشود نکير و منکر را چه جوری ميچپانند کنارش...حالا نميدانيم نکير مرد است يا زن و خاطر مبارکمان همچنان نااسوده است...اصلا من نميدانم چرا ذهنم در قسمت مذکر و مونث بودن خلق الله گریپاچ کرده...احتمالا به خاطر تعدد الات نشانه گيری شده به سمت اين حقير است ...عجب...داريم چت ميکنيم هی دارد بيشتر يک چيزهايی بر مامکشوف ميشود...حيرتا...

Sunday, September 11, 2005

ليالی لا

...آخه سانچو، بايد يه چيز لامصبی باشه که بشه بهش افتخار کرد ...بايد يه کار لجن در مالی انجام داده باشی که بتونی سينه سپر کنی- جلوی خودت لااقل -و بگی آره من اين کارو کردم...


پی نوشت۱:آمدی. رقصان،مثل پر در باد...


 

Saturday, September 10, 2005

چه ديار اسرار اميزی است سرزمين اشک

...همه شازده کوچولوهای زمين تنهايند.تنهايی سرنوشت محتوم انهاست.دلشان به سادگی ميشکند.متعلق به هيچ کجا نيستند.بعضی هايشان به لاکپشت حسودی ميکنند که هميشه خانه اش را بر پشت دارد.شازده کوچولو ها زود ميرنجند و بعضا سخت ميرنجانند.اخر انها قاعده بازی ديگران را نه بلدند و نه تمايل دارند که ياد بگيرند.اکثرا همه عمر در جستجوی ماری هستند که آنها را با جاری کردن زهر در رگهايشان به خانه برگرداند.


شازده کوچولو ها بيش از انکه اهلی کردن را دوست بدارند مشتاق اهلی شدنند.عاشق اينند که کسی اهليشان کند و وای به وقتی که اهلی کننده شان  فراموش کند هر کس مسوول چيزی است که ان را اهلی کرده ان وقت دلشان هزار تکه ميشود و هر تکه نغمه غمگينی را در پس زمينه زندگيشان ساز ميکند.


شازده کوچولوها زود و زياد اشک ميريزند و زياد ميخندانند و سخت ميخندند.شازده کوچولو ها...


پی نوشت۱: شازده کوچولو رو يه بار ديگه خوندم.اين بار خيلی خيلی زياد ازش لذت بردم.


پی نوشت ۲: انگار ديگر هيچ کجا خانه نيست...

Monday, September 5, 2005

ضيافت شبانه کابوس

برق رفته است و من يک به يک ثانيه ها را در پيشگاه بطالت گردن ميزنم...


۱-چند شبه که هر چه کابوس حاوی دراکولا،گرگينه،لردولدمورت،زامبی،چک برگشتی،توفان کاترينا،اصغر قاتل و غيره در عالم وجود داره يه سری به خواب من ميزنن،انقدر که ديگه واقعا از خوابيدن عصبی ميشم.


۲-کمی گيجم...کمی بيشتر نگران...کمی بيشتر...


۳-فردا ميرم ولايت.شايد دو سه روزی بودن در جايی که هنوز خونه ميشناسمش کمی آرومم کنه.


پی نوشت:درپوستين خلق با موضوع«تشکيل سپاه مهرورزان زورکي»در پيروی از منويان رييس جمهور به روز شد.

Sunday, September 4, 2005

يک گفتگوی اپيستمولوژيک با پس زمينه نئوکان گرايی افراطی

من: سانچو به نظرت اين مساله که من وقتی در «ويل هانتينگ نابغه»رابين ويليامز ،مت ديمون رو بغل ميکنه ،اشکم در مياد غير طبيعيه؟يعنی جذبه مردونم زير سوال ميره؟


سانچو:ارباب! خاک به گورم.اين دو تا نره خر برای چی همديگه رو بغل ميکنن؟اخرالزمون شده...حالا اون دوتا يه کار بی ناموسی با هم کردن شما چرا گريه ميکنی...يه کس ديگه يه کس ديگه رو بعله...بعد اشکشو شما ميريزی؟تازشم چیشيتون رفته زير سوال؟ انگار تو اين چند وقت که من نبودم خوب ابياری شدين چيزای جديد در اوردينا!


من: سانچو! من دلم ميخواد ابراهيم نبوی رو از نزديک ببينم.دلم ميخواد کلاس طنز نويسی بذاره من برم سر کلاسش.دلم ميخواد با اسدالله ميرزا گپ بزنم.دلم ميخواد هنری چيناسکی برام شعر بخونه.دلم ميخواد...


سانچو: ارباب کوتاه بيا حتما الانه ميخوای بگی دلت ميخواد با بريژيت باردو ،انجلينا جولی و نيکول کيدمن تو يه شب چيز کنی يعنی ازدواج منظور...


من:قويا تکذيب ميکنم سانچو چرا خزعبلات تلاوت ميکنی! اصلا به نظرم تو بايد برگردی به حموم و کارای عام المنفعه رو اونجا ادامه بدی تو رو چه به بازی بزرگان...


سانچو:ارباب نه! ارباب رحم کن من ديگه ازون کار خسته شدم...ارباب...


پی نوشت: ازين نوشته آذردخت بهرامی و اين داستان کيوان حسينی خيلی خوشم اومد.


 

Friday, September 2, 2005

درس سوم اينکه هيچ وقت اينطور قيافه نجيب به خودت نگير

اسدالله ميرزای عزيزم! سلام.اميدوارم حالت خوب باشه.دلم برات تنگ شده ،بعضی وقتا فکر ميکنم خوش به حال سعيد که در۱۴-۱۵ سالگيش تو رو کنار خودش داشت.دلم گرفته عمو اسدالله! ببين مرد من نميخوام يه عمر مثه تو از خودم فرار کنم...نميخوام مثه تو فکر کنم همش همينه،نميخوام مثل تو انتقام بگيرم...شايدم بايد جای همه اين نميخوام ها بنويسم نميتونم.در هر حال مهم نيست فقط دلم ميخواد بدونی چقدر دوست دارم و يه وقتايی چقدر ارزو ميکنم کسی مثل تو کنارم بود.انگار من برای اين خراب شده طراحی نشدم عمو اسدالله.ببين ميترسم...مثل سگ ميترسم...زياده عرضی نيست...شايد يه روزی دايی جان ناپلئون رو از چشم تو دوباره نوشتم...تا اون روز بذار برای خل و چل بازيام اسم بذارم و دلم خوش باشه.


پی نوشت۱:بس نيست به نظرت رفيق؟ بازم يعنی بس نيست؟ ببين از تحقير من چيزی گير تو مياد؟ من اسمشو هميشه گذاشتم حسن نيت تو گفتی خريت!باشه خريت.ولی به نظرم خرترين خرها هم يه حقوقی برای خودشون دارن ديگه نه؟


پی نوشت ۲:سانچو بيا!اربابت به کمکت محتاجه


سانچو: ارباب!الان ۳ ماهه من و تو حموم حبس کردی هی هر روز يه کوه شورت ميريزی جلوم ميگی بشور...اخه تو که سه تا شورت بيشتر نداری اين همه شورتو از کجا مياری؟ارباب!سری که درد نميکنه رو دستمال نميبندن،دندونيم که درد داره روميکشن. تا اينو نفهمی حقته بهت بگن« چون تو عرضه نداری...»