Sunday, February 26, 2006

امان از راه بی فرجام!

ديروز چهار شنبه سوری رو ديدم.فيلم بدی نبود ولی به نظرم اصلا استحقاق اين حجم تعريف و تمجيد رسانه ای رو  نداشت.اگر واقعا اين فيلم بهترين فيلم جشنواره بوده پس وای بحال بقيه فيلمها.اما درين بين يه ديالوگ خيلی مجبور به فکر کردنم کرد،اونجايی که هديه تهرانی در مورد پسر هفت سالش ميگه که تو خواب دندون قروچه ميکرده و عصبی بوده و وقتی از بچه چراييش رو میپرسه ميشنوه که طفل بر اثر نطق مدير مدرسش خواب جهنم ميديده.


مدتهاست که دارم نرم نرم و آهسته به رفتن فکر ميکنم.نرم نرم، چون واقعا انقدر اينجا دل بستگی دارم که  حتی مطرح کردنش با خودم چنان تلاطم برام بوجود مياره که بعيد ميدونم اين ظرف درب و داغون وجودم طاقت تحملش رو داشته باشه.اينجا بی عدالتی داره بيداد ميکنه و من نه تاب تحمل اين وضع رو دارم و نه تاب رويارويی رو.به آزاده ميگفتم که طاقتش رو ندارم يه بازجوی روانی سرم رو فروکنه تو کاسه توالت فرنگی تا ايمان بيارم به حقانيت نايب بر حق امام زمان و اقرار کنم که با مصطفی تاجزاده رابطه جنسی داشتم!!!چشمم رو هم نميتونم ببندم به اين همه فاجعه و تحقير اطرافم.


از ديشب اما حرف تازه ای توی مغزم چرخ ميخوره.هرگز دلم نميخواد اگر بچه ای داشتم وسط اين فاجعه بزرگ شه.دلم ميخواد فرزندم اين امکان رو داشته باشه که خودش انتخاب کنه،همونطور که من خودم انتخاب کردم.پدر من به تعبير سينا جزء مذهبی ترين ملحدان اين زمانست و مادرم از خالص ترين مومنان دوران اما هيچ وقت هيچ وقت چيزی رو به ما تحميل نکردن.نه دين گرايی رو و نه دين گريزی رو.پدرم هميشه ميگفت خودت بخون،فکر کن و انتخاب کن.به يمن وجود پدر کتابخونه ای هم بود که درش هم داس کاپيتال مارکس پيدا ميشد،هم تفسير نهج البلاغه،هم کسروی و هم تاريخ فلسفه اسلامی هانری کربن.همه چيز برای خوندن فکر کردن بود.پس ما سه تا بچه ناز نازی خونديم و زمين خورديم و بلندشديم و انتخاب کرديم.دلم ميخواد بچه ام هم همين امکان رو داشته باشه که انتخاب کنه و حتی يک گام جلو تر مطابق انتخاب هاش زندگی کنه.


درسته که اگر من تو اون فضا تونستم سر پا بايستم پس نسل بعدی هم ميتونه اما دلم نميخواد طفلکم تاوان اون همه دوگانگی رو بده.يادم نميره روزهايی رو تو دوران راهنمايی که فکر ميکردم نفرينی ترين ادم روی زمينم و وجودم برای خانوادم شومه.يادم نميره تلخيه اون همه گمگشتگی رو که تا همين حالا هم ادامه داره...


باز هم دارم به رفتن فکر ميکنم.آهسته و نرم نرم.خودم رو ازين مردمی که به دستبوس جلادانشون ميرن جدا حس ميکنم.دنبال بد و خوب نيستم فقط مساله تفاوته.اين تفاوت دلسردم کرده از موندن.فقط ته همه اين حرفا ميترسم برم و ببينم آسمان هر کجا بازم همين رنگ است!!!


پی نوشت تکراری:ما را همچنان تاب عتاب شما نيست بانو!

19 comments:

  1. يعنی آروم آروم ميخوای آسمونّ ها رو مزه کنی؟!

    ReplyDelete
  2. من نمی فهمم تلخ مثل عسل يعنی چی... نوفهمم...

    ReplyDelete
  3. منوچهر سابق!February 26, 2006 at 11:27 AM

    هوم ...پس من فيلم رو نرم ؟ من از فيلمای متوسط بدم مياد ... بعدشم بجای اينکه فکر بچه ات باشی اول فکر زن گرفتن باش ..تا اين وضعيت برقراره فکر کنم بايد بچه از يتيم خونه بياری ....

    ReplyDelete
  4. هزارو یک روزنهFebruary 26, 2006 at 1:25 PM

    خيلی تعريفشو ميکردن / نريم يعنی امير جان ؟/ خنده در تاريکی ميگن کتاب قشنگيه و بادبادک باز.من هر دو اميرو دوست دارم چون نقطه مشترکشون مهربونيه/ايننو يادت نره بانو:)

    ReplyDelete
  5. کلی نوشته بودم پرشين بلاگ پروند . منم زمانی که برائت از مومنين رو اعلام کردم .پدر و مادرم با تمام معتقد بودنشون به من حق دادند. در مورد نسل بعد از ما هم موافقم .من و هم نسلی های ما هميشه اين زخم را بر روحمان خواهیم داشت که  در زمان جنگ و زوزه بمب ها و صدای رایو آمریکاو... کودکی نمی توانستیم بکنیم  .بازهم می گم دور بايد شد دور

    ReplyDelete
  6. چه خون دل ها خورديم ، شكستيم ، برخاستيم و دوباره از نو شكستيم ! اما باز ايستاديم ... نسل ما ، نسل پيشين و لا اقل ۶ نسل بعد از هم نخواهند توانست در اين ملك تغيير اساسي پديد آورند چون از همه جا خفه شديم ... و به اجبار سكوت اختيار كرديم . هر جا هستي و خواهي بود به قول اميرانه ؛
    دلت خوش !

    ReplyDelete
  7. هيچی نميخوام بگم !.............. چاکريم !

    ReplyDelete
  8. من ميخوام بمونم. زير رگبار گلوله هم که باشه دو تا هستند که دوستشون دارم. همه چيزشون رو به پای من ريختن. حالا بذارم برم؟ نه .... هر چی هم بشه مادر هنوز سلطان غمه و پدر سلطان رنج.

    ReplyDelete
  9. .........بهترين کار؟بدترين کار؟............

    ReplyDelete
  10. کامنت سريالی گذاشتن هم کيف داره ها

    ReplyDelete
  11. گاهی فکر می کنم تو آنيمات زياده يا اصلا همه اش آنيمايی... انتخاب تو چی می شه فکر نمی کنی داری اجازه می دی هوخشتره هنوز دنيا نيومده برات تصميم بگيره و انتخاب کنه... يه کار کاملا مادرانه... از کجا می دونی وقتی ببريش به محيطی که فکر می کنی بهتره بزرگ که شد يقه ات رو نگيره و نگه پدر تو چه حقی داشتی برای من تصميم بگيری شايد من دلم می خواست تو همون جهنم زندگی کنم چرا به زور منو آوردی بهشت... می دونی اين بچه ها خيلی ناتو اند هر کاری بکنی ايراد می گيرند اين مهرک من که بدجوری گيره ماهک رو که نگو حالا باز مهربد و مهبد بهترند، باز پسرا رو خنابدون ... امير امير زندگی از بس ساده است انقدر سخت و پيچيده به نظر مياد...

    ReplyDelete
  12. اين نرم نرم فکر کردن و نرم نرم رفتن به گمان بايد جزيی از دنيای وبلاگ نويسی است...يعنی هم خودم و هم خيلی های ديگه رو ديدم که تو يه برهه از زندگی وبلاگ نويسی به رفتن و ننوشتن فکر ميکنند...
    و چهارشنبه سوری ... خوب بود...اما همون يه بار...بيشترش رو دوست ندارم ببينم..اين وسط بازيها خوب بود وگرنه من ديگه دارم  کلافه ميشم از بس تو اين فيلم دو زنه و چند زنه بو دن رو  نشون د ادن حالا هم که ديگه کارشون از زن گرفتن گذشته  رسيده به دوستی...يعنی تا حدی که نشون بده اين فجايع رو بد نيست اما بيشتر از اون به نظرم فقط و فقط ميشه تبليغ و اينکه اين مساله تو جامعه وجهه عادی يا کنه

    ReplyDelete
  13. منو مهربون همسر هم خيلی وقته داريم نرم نرمک به رفتن فکر ميکنیم...ولی نميدونم چرا نتيجه نمی ده...

    ReplyDelete
  14. جهان ميدان پيکار است داش امير ... البت با نظرت موافقم !!!! ديگه منم کم آوردم !!! به قول يکی می گفت "تا دو سال ديگه تو اين مملکت يه دونه من می مونم و دکتر و سيد علی جون !!!"

    ReplyDelete
  15. اگر ايران بجز ويرانسرا نيست / من اين ويرانه ا را دوست دارم...

    ReplyDelete
  16. من دوست ندارم بچه م جايی غير از ايران بزرگ شه. و اين به دليل نرسيدن دست گربه به گوشت نيست. دو تا عمو هايش آمريکا و انگليس هستند. عمه اش هم سوئد است. اما من دوست ندارم بچه ام مثل بچه های آنها بزرگ شود. اينی که اينجا به دوازده سالگی رسيده را خيلی فهميده تر از آنها می بينم.

    ReplyDelete
  17. مصحح: من اين ويرانه ها را دوست دارم.

    ReplyDelete