Monday, April 7, 2008

مرگ را کجا ممکن است پیدا کرد؟

«یک شاعر در ۲۱ ساالگی میمیرد،یک انقلابی یا ستاره راک در ۲۴ سالگی.اما بعد از گذشتن از این سن،فکر میکنی همه چیز روبراه است،فکر میکنی توانسته ای از منحنی مرگ انسان بگذری و از تونل بیرون بیایی.حالا در یک بزرگراه ۶ بانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی:چه بخواهی باشی و چه نخواهی.موهایت را کوتاه میکنی،هر روز صبح صورتت را اصلاح میکنی،دیگر یک شاعر نیستی،یا یک انقلابی یا یک ستاره راک.در باجه های تلفن از مستی بیهوش نمیشوی یا صدای دورز را ساعت ۴ صبح بلند نمیکنی در عوض از شرکت دوستت بیمه عمر میخری،در بار هتل ها مینوشی و صورت حسابهای دندانپزشکی را برای خدمات درمانی نگه میداری.این کار ها در ۲۸ سالگی طبیعیست.اما دقیقن آن وقت بود که کشتار غیر منتظره در زندگی ما شروع شد...»
هاروکی موراکامی مجموعه داستان های کوتاهی دارد به اسم «کجا ممکن است پیدایش کنم».خریدم به نیت آزاده بعد نمیدانم چرا فکر کردم این را دارد بعد نشستم خودم همه داستان ها را خواندم و حالش را بردم ولی به حرضت عباس قسم میدمش به آزاده در اسرع وقت...از این روابط درون خانوادگی که بگذریم کتاب موراکامی یکجورهایی شرح رابطه میان آدمی با جزمی ترین اتفاق زندگیش یعنی مرگ بود.سایه مرگ در همه داستان ها سنگینی میکرد و حس میکردی همه متن بعضی جاها میشود بزک چهره مرگ تا جرات خواندن متن را تا به ته پیدا کنی.دو تا داستان آخر را خیلی دوست داشتم.به شدت به شدت کتاب من را یاد «جایی برای پیرمردها نیست» انداخت.اگر دیده باشید فیلم اسکاری کوئن ها را حتمن در ذهنتان مانده که چقدر فیلم حول محور مرگ و تصادف میچرخید.خیلی از داستان های موراکامی هم ساختی تصادفی دارند.توضیح نمیدهند،منطق نمی آورند پایانشان هم باز است و خود حضرت خواننده مجبور است مشارکت کند با نویسنده تا یک گلی به سرش بگیرد برای پاپان ماجرا.تا یادم نرفته بزرگمهر شرف الدین هم ترجمه خیلی خوبی از کتاب انجام داده که ان شاء الله به حق ۵ تن خیر از روزگارش ببیند
پی نوشت یک:حضرت عزراییل چه پر کار بودند این چند وقت فروردین ماه را:از خودی ها ثمین باغچه بان و فریدون آدمیت و از نخودی ها آنتونی مینگلا و چارلتون هستون...خدا روان همه شان را با ارواح شهدا و طاهرین و اولیا الله محشور فرماید ان شاء الله!
پی نوشت ۲:در مورد مرگ سخن ها توان گفت حوصله شنیدن اگر باشد

24 comments:

  1. سرکار خانم سحر!آبجی!ضعیفه!دایناسور!من کی گل تو بودم خوب؟حرف چرا در میاری برای آدم در این مقطع حساس و انسان ساز؟

    ReplyDelete
  2. میگم ها جان من حالا این چند وقت که اوضاع جینگیل مستون شده بی خیال مرگ و اینا بشو،بعدش من قول میدم هر چه قدر خواستی راجع به عزاییل اینا با هم حرف بزنیم. خوب؟

    ReplyDelete
  3. گلناز جانم!از تو به یک اشاره از من به سر دویدن

    ReplyDelete
  4. محمد جواد شکریApril 7, 2008 at 6:37 AM

    از چیزهای خوش بنویس امیر جان!

    ReplyDelete
  5. من هنوز جوونم به خدا....

    ReplyDelete
  6. منم کاملن موافقم که از مرگ زیاد میشه حرف زد اما خب ترجیح میدم این کارو نکنین. زمانش که برسه همه امون ناچاریم راجع بهش حرف بزنیم.

    ReplyDelete
  7. ولی من از مرگ نوشتن و خوندن رو دوست دارم یعنی چاره ای هم نیست نمیشه بی خیالش شد

    ReplyDelete
  8. اخه تو این حال و هوا کسی میشینه از مرگ میگه؟؟؟!!! حالا که سر عزراییل بعد این روزای پرکار رفته استراحت کنه... یادش ننداز تو رو خدا :)

    ReplyDelete
  9. سلام گلم سال نو مبارک باشه البته با تاخیر....عالی بود مثل همیشه ...امیدوارم سال خوبی توام با موفقیت و سربلندی داشته باشی...راستی آبجی آپ کرده وقت کردی یه سر بزن..نظر یادت نره... قربونت بای[گل

    ReplyDelete
  10. سلام گلم سال نو مبارک باشه البته با تاخیر....عالی بود مثل همیشه ...امیدوارم سال خوبی توام با موفقیت و سربلندی داشته باشی...راستی آبجی آپ کرده وقت کردی یه سر بزن..نظر یادت نره... قربونت بای[گل

    ReplyDelete
  11. حالا نمیشه بیخیال مرگ و این چیزا بشی خان داداش ؟

    ReplyDelete
  12. باید به مرگ فکر کرد و اون رو حسابی حلاجی کرد.وقتی بهش فکر می کنی میبینی همچین ترسناک هم نیست.بقول سهراب:"مرگ پایان کبوتر نیست"

    ReplyDelete
  13. خوشا به حال کسی که مرگ را پذیرفته باشد
    وشگفتی و زیبایی آنرا درک کرده باشد .
    در هر زمانی میشود از مرگ سخن گفت ، مرگ عین زندگی است تا مرگ نباشد زندگی مفهومی نخواهد داشت .

    ReplyDelete
  14. نخودی که ضد خودی باشه تلفظش مثل نخودی (از ریشه نخود) در لهجه شیرین یزدی میشه:دی

    ReplyDelete
  15. دلم برای خریدن کتاب کم کم داره عقده ای میشه

    ReplyDelete
  16. هیچ وقت به مرگ جدی فکر نکردم...چرا پیشم نمیای؟

    ReplyDelete
  17. فرانک:yyaghoot.persianblog.ir

    ReplyDelete
  18. به مرگ می خوام فکر کنم ها ولی وقت نمی شه

    ReplyDelete
  19. فکر مرگ تحمل خیلی چیزارو برام آسونتر میکنه

    ReplyDelete
  20. امیر خدا بگم چکارت کنه .
    اینقده خندیدم هم به اون سه تا پست نخوندم و هم به این جوابات تو کامنت دونی .

    کتاب نخوندم اما اون فیلم رو دیدم .
    من برای یکبار یک فیلمی تو اسمش بردی و دیدم .

    در مورد خودی ها و نخودی ها هم که خیلی نواوری بود اوردن این دو لفظ در کنار هم .

    دلت خوش و تنت سالم .

    ReplyDelete
  21. با اینهمه زندگی که در بهار از در و دیوار موج میزند، صحبت از مرگ سخت میشود گاهی ، ولی مرگ که منتظر حال خوب ما نمی ماند!

    ReplyDelete
  22. مرتضی رجبیApril 10, 2008 at 2:42 PM

    بسی حال میکنیم با این داستانهایی که تهشون بازه...

    ReplyDelete
  23. مرتضی رجبیApril 10, 2008 at 2:45 PM

    من که به خاطر اتفاقات اخیری که برام پیش اومده حسابی گوشی اومده دستم!
    توی یه لحظه دیگه نیستی...

    ReplyDelete