١-رفتن خسرو شکیبایی میشود توی ذهنم یک آخی خدا رحمتش کنه...همین.هیچ سوز و گدازی یا افسوسی یا خاک تو سر شدنی حس نکردم که نکردم.سوال مهم:بی احساسی مزمن گرفته ام آیا؟
٢-کامنت های تان برای پست قبل را چند بار میخوانم.خوشحال میشوم به ویژه آن کامنت های خصوصی که نشانی از حمایت دوستانه دارند دلم را شاد میکند.مثل بچه ای خوشحال میشوم که توجه گرفته ام.سوال استراتژیک:دچار قلمبگی در مواضع کودکانه شده ام آیا؟
٣-صبح میفهمم که نرگس و امیر عقد کرده اند.همه دلم میشود شادی.از آن شادی هایی که نایاب شده توی دلم این روزها.حس خوشایندی داشتم وقتی خبر را شنیدم.تیر ماه سختی بود این ماه و حالا حسم این است که با چنین پایان قشنگی برای تیر ماه میشود برای یک مرداد پدر مادر دار پر از دلخوشی نقشه کشید.سوال تاکتیکی:خودشیفتگی مزمن گرفته ام من آیا که از ازدواج دو نفر دیگر پایان مشکلات خودم را برداشت میکنم؟
۴-خانه را ریخته ام بهم.تمام این چند سال یکجورهایی دلم نمیامد برای تبدیل منزل به خانه کاری بکنم تا آنجا که دوستی به کنایه میگفت به من خانه ات شبیه مسجد است.معجزه تو باید باشد که دلم میخواهد اینجا بشود خانه.خودت اگر نیستی خیالت که هست باید خانه اش خانه باشد...سر کردم دیشب را میان هوار تا کتاب که پخش و پلایند مثلن برای خاک گیری و جابجایی.سوال ارزشی:برادر امیر!قد یک عمر کتاب نخوانده داری به نظرت چطور است یک مدتی کتاب نخری ها؟
نازلی جان!به دو دست بریده حضرت عباس قسم من از کسی کار نمیکشم
ReplyDelete1- من به معنای واقعی کلمه شوکه شدم! اولش باور نکردم
ReplyDelete2- ...
3- تبریک و ارزوی خوشبختی برای اونا و تموم شدن مشکلات برای شما
4- یکی باید دستی به اتاق من هم بکشه
1- من شوکه شدم ولی غصه نخوردم خیلی در نتیجه تو بی احساسی مزمن نگرفته ای.
ReplyDelete2-هر چیزی که تو را خوشحال کند من را می برد جایی حوالی آسمان.در نتیجه من از تو قلمبه ترم!
3-نرگس و امیر رو که نگو.انقدر خوشحالم که حد نداره. بنده با شما در این پایان خوش هم عقیده ام خفن.در نتیجه بزن قدش.
4-انقدر کیف می کنم که دست به کار شده ای برای ایجاد تغییر و تحول که حد ندارد. در جواب این سوال باید گفت که هیچ راهی سراغ ندارم برای گذشتن از کتاب خریدن.در نتیجه خودت را خسته نکن.
5- وقتی این طوری می نویسی از هر دری خیلی خوش خوشانم می شود.در نتیجه هر از چند گاهی شماره ای بنویس.
6-ظاهراً من خیلی خوشم اومده از کامنت نوشتن و خیال دل کندن ندارم. در نتیجه اون دمپایی رو بذار زمین.خودم دارم میرم با زیون خوش.
7-فکر کن پرشین باز با نمک بشه و کامنتم رو بخوره.در نتیجه من میرم دختر فراری میشم.
ارباب انگار داری بهتر می شی.خدا رو شکر
ReplyDeleteخوش خوشانم شده که به همه شماره هات کامنت بدم ولی می ترسم یه پست بشه واسه خودم! ضمنا یادم به فریبا و شماره های نوشته هاش افتاد که من هی تفسیر می کردم.
ReplyDelete1- راستش برای من هم همین اتفاق افتاد یه ناراحتی لحظه ای بود و بعدش یه خوش به حالش گفتم و سعی کردم به فکر وابسته هاش نیفتم که حالم بدتر بشه. این یعنی که امیر جان دچار بی احساسی نشدیم واقع بین شدیم!
قربان شما رفقای خوب بشویم ما..چقدره ما را شرم کش کردید جمیعا... امیرجان خدا کند همیشه دلت خوش باشد... و به زودی ما بشنویم خبر خوش عروسی از این وبلاگ آبی رنگ... :)...
ReplyDelete1.اوهوم
ReplyDelete2.نمی دونم.. رفتم کامنتم رو خوندم دیدم تو لیست نیستم.. پشیمون شدم چرا میان تو کامنت دونی مردم لودگی می کنم به جای اینکه برادرانه حمایت کنم!
3.همزاد پنداری؟ من اصلا حرفی زدم؟
4. این هم خودش یکی از نشانه های ظهوره لابد!
دلم برای خانواده اش سوخت .یک کم هم ناراحت شدم.شاید من هم بی احساسی مزمن گرفتم..
ReplyDeleteخوب خدا رو شکر که این خصوصی ها باعث انبساط خاطر شده..
ReplyDeleteتوی این بروهوت خبر خوش حتی یه دونه اش هم جای بسی خوشحالیه..
ReplyDeleteاین جور مواقع که دلم یه تمیز کاری حسابی می خواد جو می گیرتم همه چی و می ریزم وسط بعد مثل چی پشیمون می شم...
ReplyDeleteخوب اگه خانم نباشن و تو تنهایی می خوای منزل و کنی خونه خوب مشکلی نیست ولی اگه می خوای به بهانه خانم ازش کار بکشی که منزل ات و خونه کنی اونوقت دیگه کلامون می ره تو هم ها...
یکم: واقعیت اینه که ما به نسبت نزدیکی و دوریمون به دیگران درموردش احساسات داریم بنابراین مرگ نگهبان خنده روی اداره مون برامون دردناک تره تا هنرمند بزرگ فلان!
ReplyDeleteدویم: فکر می کنی عروسی خبر خوبیه؟ از آدمی مثل تو عجیبه که تصور کنه که در این دوران با این بحرانها ازدواج کردن خبر خوبیه. البته برای کسانی که متعلق به این دوره نیستن و هنوز فرد نشدن و عشیره هستن بله خوبه اما اگر کسی دچار! فردیت شد و اندکی به امروز تعلق داشت ازدواج کردن براش مرگ خواهد بود. ازدواج یکی از آخرین علائم توحش بشریته.
سیم: برادر امیر یه غری هم سر خواهر ترز بزن که به اندازه عمر خودش و همسایه هاش کتاب نخونده داره باز یه نصفه روز وقتش رو تلف می کنه که فلان کتاب رو بخره! واقعا که!
2_ کی از توجه بدش میاد ؟
ReplyDeleteکدوم یکی از ما ؟
من گاهی وقتها اگه لازم باشه داد میزنم که هوی ملت من الان دلم توجه می خواد .
1_ دلم می خواد اینطوری بمیرم . حیفی !
یکی از اروزهام هستش .
میبینی برای مردنم هم دنبال توجه هستم !
3_ خوب میشه از هر قصه ای را به نفع خودت برداشت کنی.
4 _ به برارد امیر هم زیاد سخت نگیر . اگه بچه دلش کتاب میخواد خوب واسش بخر.
پی نوشت بیربط : اینقده دلم می خواست تو در مورد نیاز بنویسی اما نمی دونم چرا بهت نگفتم .
الان هم نمیگم که تو رودروایسی بمونی و یه وقت بنویسی .اما دلم می خواست تو بنویسی .
خواهر ترز!یک دفعه بیا یک مانیفست بنویس در مورد اصول عقایدت بعد بشینیم بحث کنیم در موردش...به جان خودم کار مفیدی خواهد بود
ReplyDelete«زندگی» / با شدتی وحشیانه و جنون آمیز،/ آن چنان که قلبم را سخت به درد آورد، / آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح، / بی درنگ، آسمان از روی زمین برم دارد. / یا لا اقل همچون قارون ، زمین دهان بگشاید / و مرا در خود فرو بلعد، / اما ... نه، / من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را. / من یک « متوسط ِ » بی چاره بودم و ناچار،/ محکوم که پس از آن نیز «باشم و زندگی کنم»./ نه، باشم و زنده بمانم./ و در این «وادی حیرت ِ» پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم. / و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن در درونش / خاموش می میرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد، / در برزخ شوم این «پیدای زشت» / و آن «ناپیدای زیبا» خرد گردم. / که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست. / در برزخ دو سنگ این آسیای بی رحمی که ... / «زندگی» نام دارد! == شریعتی
ReplyDelete