Saturday, April 21, 2012

به نام پدر

یکی از پیچیده‌ترین رابطه‌های زندگیم را با پدرم دارم: تلفیق غریبی از دوری و نزدیکی. شاید اینطوری رساتر باشد اگر بگویم نزدیکی در عین دوری. شبیه اویم و بخش بزرگی از زندگیم در این گذشته که این شباهت را با چنگ و دندان انکار کنم. چند سالی هست که دیگر از این عبث به ظاهر ناگزیر، دست شسته‌‌ام و واقفم به اینکه ریشه‌های عمیقی ما را به هم پیوند داده، ریشه‌هایی دورتر از از حتی زادروزم....این شده شاید که چند سالی هست در خفا و ساکت کوشیده‌ام برای آشتی، برای بخشش، برای دوستی. شاید در نتیجهء همین مرور جهان دو نفره‌مان رسیده‌ام به جایی که انتهای هر دلتنگی نام او را به خود می‌گیرد؛ مانند امروز که سراپا دلتنگ خودم بودم و شب ناگهان دیدم چه دلتنگ اویم. زنگ زدم، با هم حرف زدیم، مثل همیشه فقط چند کلمهء تکراری. همهء شجاعتم را جمع کردم - تو بگو شبیه آدم خجول اولین قرار- گفتم دلم برایت تنگ شده؛ مثل همیشه تظاهر کرد که چیزی نشنیده، احوال‌پرسی معمول و مهربانی رایج بعد با عجله خداحافظی کرد. دیگر نمی‌رنجم. می‌دانم سختش است. ذاتش را می‌شناسم؛ شناسایی ناشی از تماشای خویشتن در آیینه...گفته بودمت ما را گاهی دوست داشتن یبشتر از نفرت می‌رماند؟ 

2 comments:

  1. چقدر ما آدمها به هم شبیهیم! من هم مدتهاست به جای اینکه پاچه بگیرم، سعی می کنم کاری نداشته باشم به کارهایش! یعنی غرورم هم نمی گذارد که نزدیکش شوم!

    ReplyDelete
  2. امان از دست این ژن‌ها! همین که به سنی رسیدی که ناخودآگاه می‌خواهی آنی نباشی که از آن برآمدی، تقلای جان‌فرسایی می‌کنی که همه‌شان را جوری دیگر بچینی، که جوری دیگر ببالی. می‌چینی شان و چندی هم برون‌دهی متفاوت می‌بینی ـ از آن‌چه که باید ـ در برخورد با زشت‌ و زیباهای زمان. و لی مگر می‌شود و شاید بهتر که نشود! در جدال با یکی از همین کش‌ و واکش‌های روزافزون است که می‌روی زیر باری که آن را به دوش کشی؛ سگرمه‌ها در هم رفته، فحش بر لب، پدرت را می‌بینی که که به هر جان‌کندنی‌ست کمر راست می‌کند! مبهوت از چنین تصویری، نگاه می‌کنی در خود و می‌بینی ژن‌های لامصب، اگر نه همه، بیشترشان گویی هزار سال است که گلمیخ شده‌اند در جای اول‌شان!

    ReplyDelete