ساعت چهار صبح بیدار شدم به نوشتن. دو ساعتی نوشتم کار خوب پیش رفت، بعد دیدم خستهام. خواستم کمی چرت بزنم و دوباره از نو شروع کنم تا وقتش شود بیایم شرکت... بعد شروع شد. رعشههای تن، ممتد؛ بغض گلو، سنگین... فهمیدم چقدر در تنم رنج است. چقدر هنوز جانم درد میکند. دیدم چه نوشتن دارد نجاتم میدهد که هربار کمی از این درد را ابراز کنم. دیدم که روحم هنوز چه نازک است.
No comments:
Post a Comment