Wednesday, October 31, 2007

آچمز

آچمز...شطرنج باز ها میدانند چه می گویم.زمانهایی هست در بازی شطرنج که نوبت حرکت با توست اما نمیتوانی بازی کنی.راه حرکت تمام مهره هایت بسته است و یا اگر جابجا کنی مهره ای را شاهت میشود کیش،پس نمیتوانی بازی کنی و مجبوری نوبتت را واگذار کنی به رقیب.چنان حقارت بار است این آچمز شدن که آدم ترجیح میدهد مات بشود ولی آچمز نشود.شطرنج باز ها میدانند چه میگویم...



Tuesday, October 30, 2007

نوشته بر باد

خیلی نوشتم و حفظش نکردم و پرشین بلاگ محترم قورتش داد و اصلن قصد ندارم دوباره بنویسم...الان بفهمی نفهمی عصبانی هم هستم که این همه وقت گذاشتم و در فشانی کردم و هیچی به هیچی...جوشش پوزیدون درونم را هم احساس میکنم که میخواهد انتقام بگیرد حتی از خودم...بابا پوزیدون!دور آن نیزه سه شاخت بگردم!یک پست وبلاگ که دیگر خون و خون کشی ندارد...بعدن یک جور دیگر باز هم مینویسم.خوب؟قول میدهم ارباب پوزیدون!

پی نوشت:وقت بگذارید و مقالات امروز ابراهیم نبوی و مسعود بهنود در روز آنلاین را بخوانید.باز هم بخوانید و به به بقیه هم توصیه کنید بخوانند.اگر از پس فیلتر روز آنلاین بر نیامدید.مقالات را گذاشته ام اینجا

Monday, October 29, 2007

تف تو گورت سانسورچی

پیش نوشت:خواندن این پست استثنائن مجانی نیست.وقتی تا آخرش خواندید و تمام شد برای حلال شدن ماجرا،لطفن رکیک ترین فحشی که بلدید نثار زنده و مرده هر چی سانسورچیست در جمهوری اسلامی بنمایید

فیلمی هست به نام «محرمانه لس آنجلس»که درش راسل کرو و کوین اسپیسی بازی میکنند.مدتها مشتاق دیدنش بودم و سال قبل برنامه سینما یک سیمای مفخم جمهوری اسلامی پخشش کرد و من مشتاق هم چهار چشمی نشستم برای تماشا.فیلم به نظرم معمولی بود و البته آشکارا شدیدن سانسور شده...در هر حال دیدیم و با خودمان گفتیم بدون دیدن «محرمانه لس آنجلس» از دنیا نرفتیم.شد و شد وشد تا همین هفته قبل در بساط دستفروش فیلمی محترم این فیلم را یافتیم.گفتیم بخریم یا نخریم،خلاصه من باب اثبات خریت خریدیم.بعد تشریف بردیم بنده منزل و مشغول دیدن شدیم.چشمتان روز بد نبیند فیلم که تمام شد تازه دوزاریمان افتاد آنچه که سیمای حکومتی به اسم «محرمانه لس آنجلس» به خوردمان  داده در واقع «محرمانه قم» بوده و ما حالیمان نشده...دقیقن سانسور چی محترم داستان فیلم را عوض کرده بود و تمام سکانس هایی که روح فیلم را تشکیل میدادند از دم تیغ گذرانده و شامل لطف اسلامی فرموده بود.با خودمان عهد کردیم اهرمن در دنیای دیگر نیم سوز به ماتحتمان کند اگر باز هم بنشینیم از تلویزیون حکومتمال شاهکار های سینمایی ببینیم

پی نوشت:دیالوگی داشت در آخر فیلم که خیلی به دلم نشست.دو پلیس که میان دل و مقام هر یک انتخاب خودشان را کرده بودند،به همراه زن تن فروشی که موجب جدل بود داشتند از هم خداحافظی میکردند.زن به مرد جاه طلب گفت:«بعضی مردا دنیا رو فتح میکنن و بعضیا هم با فاحشه ای که دوسش دارن میرن آریزونا»

Sunday, October 28, 2007

بذر خلاقيت

کوئیلو در آخرین کتابش«ساحره پورتوبلو»اشاره جالبی دارد به فضای پر و خالی،سکون و تحرک در آدمی:مطابق داستان،قهرمان کتاب در دوبی نزد استاد خوشنویسی میرود و  از او پندی میگیرد که بیش از هنر خطاطی به دردش میخورد.استاد به شاگرد در انتهای دوره میگوید که اکنون کلمات را خوب مینویسی اما ضعفت در فضای خالی بین کلمات است.بعد ماجرا به تشبیه میشود به طبل زدن.دستی که بلند میشود تا روی طبل کوبیده شود،تا اینجا هیچ صدایی وجود ندارد و تمام ریتم طبل حاصل برخورد دست با طبل است اما آیا بدون آن لحظه سکوت دستی که بالا رفته، هیچ صدایی از طبل شنیده میشد؟و نتیجه میگیرد که آدمی به این فضای سکوت و سکون هم به اندازه همان جنبش و تحرک نیاز دارد اما انسان مدرن این مهم را به فراموشی سپرده و مدام به دنبال تحرک است...

این دوگانه سکون و تحرک،سکوت و صدا،چالش و پذیرش یادآور همان دوگانه یین و یانگ ذن-بودیسم و یا آنیما و آنیموس روانشناسی یونگ است و هر دو لازمه بودن آدمیست.بهانه نوشتن این چند خط شد این که اولن دارم نگاه میکنم به خودم که بعضی وقتها در نظام ارزش گذاری ذهنی ،چطور طرد میکنم لحظات سکون را و چطور کم ارزش میپندارمشان و اینکه دیروز کاملن ذهنم خالی بود برای نوشتن و شاکی بودم از دستش در حالی که همیشه بعد از یک دوره سکوت اینگونه،خوب نوشته ام و پر بوده ام از مطلب برای نگارش...انگار باید یک بار دیگر نظام ارزش دهی ذهنم را باز بینی کنم به جد

پی نوشت:درپوستین خلق به روز شد:اسطوره ها،نگاه چپکی۲

Thursday, October 25, 2007

گردون ۴۲

کتاب هفته:قدرت اسطوره،نوشته جوزف کمپبل،ترجمه عباس مخبر،نشر مرکز:جمله معروفی ار یونگ وجود دارد که میگوید:«رویا یک اسطوره شخصی است و اسطوره یک رویای جمعی»شاید به همین دلیل باشد که روانشناسی نوین تا بدینسان برای اسطوره ها ارزش و اعتبار قائل است.کتاب به صورت پرسش و پاسخ تهیه شده و این امکان را به خواننده میدهد که سوالات ذهنیش را در قالب پرسشهای طرح شده از معروفترین اسطوره شناس قرن بیستم بیابد.کتاب را میخوانید در میابید حیطه اسطوره ها دقیقن از اعماق روحتان تا عادی ترین اعمال روزمره تان گسترده شده اما ما از آن بی خبریم.قوین خواندنش توصیه میشود

شعر هفته:پاییز /در آستانه موهای قهوه ایت/مکث میکند/تامل فصل را /مگرصنوبری دریابد/و اخرین برگش را/پیش پای تو زمین بگذارد/من عاجزم(حافظ موسوی/سطرهای پنهانی)

فیلم هفته:eternal sunshine of the spotless mind :لذت خالص.این بهترین واژه ایست که میتوانم حسم را از تماشای فیلم بیان کنم.بازی کیت وینسلت معرکه بود به نظرم.اسکار بهترین فیلم نامه سال ۲۰۰۵ واقعن حق این کار مشترک میشل گوندری و چارلی کافمن محسوب میشد.عاشقانهء دیدنی ای بود

وبلاگ هفته:سيب گاز زده...از ادبيات مينويسد و خوب هم مينويسد

پست هفته:اين پست در ستايش خنده...

آهنگ هفته:به اين صدای مخملی بوچلی گوش کنيد و حظش راببريد

درنگ هفته:محمد فائق به بهانه فرخنده زاد روزش

يک روز عصر پاييزی را يادم می آيد که برايم«ياورا مسم»شهرام ناظری را به فارسی ترجمه کرد و در تفسير ياور گفت که در برخی فرق تصوف،دراويش همديگر را ياور خطاب ميکنند به هنگام سماع و وجد،همانطور که چپ های قديمی به هم ميگفتند تاواريش:يعنی رفيق و از همين جا شايد،تاواريش رفيق شد و رفاقت شد او!تلخ بودن را به وقت تلخی،مرد بودن را به وقت سختی،باده گساری را به هنگام نوشانوش می و دوستی را به همه وقت خوب ميداند...بهانه نوشتن اين سطور شد فرخنده زادروزش،باشد که به يمن اين روز نکو،زمانه با او مهربانتر باشد و او با خودش همچنين...دلش خوش و چتر رفاقتش بر سر ما هماره گشوده

دوستشان دارم هفته:

کارگردان:جوزپه تورناتوره:راوی حسرت،قصه از نشدن و نرسيدن و ناکامی ميگويد اماهميشه پنجره ای را باز ميگذارد تا از آن نور جريان يابد و تاريکی يکسره مسلط نشود.از سينما پارادايزو تا مالنا،تورناتوره نشانمان ميدهد که تنها پادزهر تنهايی غريبانه آدمی ،شايد همين اميد دل انگيز روزی رسيدن باشد

بازيگر:ژوليت بينوش:از آن آدمهايی هست که حس ميکنی هر روز احتمالن جايی در خيابان،موقع سوار شدن به تاکسی يا در صف سينما ميبينی اش و اين عادی بودن شايد مهمترين رازو رمز متفاوت بودن ژوليت بينوش است.ميان فيلمهايش آبی را بيشتر دوست دارم و شکلات را.در اولی جلوه ای از اقتدار همراه با غم نشان ميدهد و در دومی تصويری از اقتدار توام با وجد و هر دو باور پذير و به غايت.اين کار فقط شاید از خود بينوش بر بيايد و بس

نويسنده:چارلز بوکوفسکی:از آن نويسنده هايی است که به طرفة العينی دل من را برد.هنری چيناسکی-پرسوناژ اصلی اکثر داستان هايش-را من خوب ميشناسم.بين خودمان بماند در من يک هنری چيناسکی تمام عيار زندگی ميکند چنان که بعضی وقتها صبح،بيدار که ميشوم وقت ميگذارم و فکر ميکنم که امروز امير حسين باشم يا هنری.فکر نکنم جز موسيقی اب گرمش کتاب ديگری از او به فارسی ترجمه شده باشد پس همين يک کتاب را دريابيد

ديگران:آزموسيس جونز وبلاگ نويس:يک نفر بعدن سر فرصت بيايد برايم بگويد که چطور ميشود با کسی که حتی يکبار هم نديده ايش انقدراحساس نزديکی کرد؟از معدود وبلاگ نويسانی است که همیشه منتظر نوشتن پست جديدش هستم.طنز سرشار و گيرايی دارد که همزمان وقتی لبت را مجبور ميکند به لبخند زدن،از مغزت هم مثل تراکتور کار ميکشد

Wednesday, October 24, 2007

پائولو کوئيلو

پائولو کوئیلو را برخی از هوادارانش تا حد مرشد کامل و مراد عارف بالا برده اند و برخی از منتقدانش او را با امثال فهیمه رحیمی و ر.اعتمادی مقایسه کرده اند.اما به نظرم هیچکدام از این دو نظر همه واقعیت را بروز نمیدهند.بیایید برای نگاهی منصفانه تر به کوئیلو ابتدا ببینیم او چه ها نیست؟

نخست اینکه کوئیلو فرد صاحب تئوری منحصر به فرد و ایدئولوگ نیست و نباید چنین توقعی از او داشت.بسیاری از عقاید مطرح شده در کتابهای کوئیلو متعلق به دیگران است.از عرفان شرق دور و حضرت مولانا بگیرید تا عهد عتیق و کارل گوستاو یونگ.همچنین کوئیلو نویسنده بزرگی هم نیست.از منظر ادبی که به آثارش نگاه میکنید قصه گوی ماهری را میابید که وقتی از قصه گویی به رمان نویسی میرسد ناتوان و کم اثر میگردد.شخصن قصه های بلندش مثل کیمیاگر را بیشتر از تلاش هایش برای رمان نویسی مثل زهیر و یازده دقیقه دوست دارم.در عین حال کوئیلو جریان ساز هم نیست.فراموش نکنید او خود حاصل یک جریان قدرتمند فرهنگی در غرب است که به سمت ملغمه ای از عرفان،الهیات و اسطوره ها گرایش یافته اند.بنا بر این کوئیلو یکی از نماد های عامه پسند همین جریان است و نه خالق و راهبر یک خط فکری

با پذیرش این پیش فرض ها،بررسی این پدیده منطقی تر و واقع گرایانه خواهد بود.کوئیلو قصه گوی چیره دستیست که توانایی این را دارد عقاید دیگران را جمع آوری کرده و به صورت خوش آب و رنگ در اختیار عامه گذارد.آثارش فاقد عمق است و عمومن اشاراتی در سطح جریان دارد تا ازطرف عوام مورد درک  و پذیرش قرار گیرد اما و اما این خود چیزی کم بها نیست.در زمانه ای که اکثر ما به دلیل مشغله های روز افزون زمانی برای نگاه به درون و صرف وقت برای روان خودمان نداریم،کوئیلو تلنگرهای بعضن دبشی به جهان عمودی ذهن پدر سالار ما میزند تا باور کنیم شاید میشود از  زاویه  دیگری هم به ماجرا ها نگریست.او سر نخ های قابل رهگیری در اختیار خواننده جدی ترش قرار میدهد که از پنجره کتابهای کوئیلو راه به باغ گسترده آثار کسانی مثل میرچا الیاده،کارل گوستاو یونگ و یا همین حضرت مولانای خودمان راه یابد و از شوق آن منظره رویت شده از پنجره به باغبانی باغستان خویشتن خویش بپردازد.این خود چنان پر بهاست از نظر من که کوئیلو را قدر نهیم و تحقیرش نکنیم...پائولو کوئیلو نه یک شارلاتان ادبیست و نه یک پیامبر معنوی، او پائولو کوئیلوست.همین!

پی نوشت:شخصن بسیاری از جرقه های ذهنیم را مدیون کوئیلو هستم.بسیاری از پیگیری های بعدی من ریشه در آثار او دارد پس به قدر خودم مدیون این مردم!

Tuesday, October 23, 2007

مرا تا گريه ياری کن/حريص امن آغوشم

پناهم بده/خسته ام از تازیانه های روزگار بد دهن/میخواهم کودک شوم در حریم امن آغوشت

پناهم بده/شانه هایم خسته اند از کشیدن بار تن/بگذار دلم تعمید یابد در هرم فروزان نگاهت

.

.

.

پناهم دادی/زمانه زیبا شد/غم خودش را در پس کوچه های ناکجا پنهان کرد/و من دوباره بالیدم

پی نوشت۱:نعمتی بالاتر از این نیست که بتوانی سر خستگی هایت را بگذاری روی شانه ای و امن باشی، بی آنکه کسی بپرسد چرا و بی آنکه مجبور به توضیح دادن باشی...هیچ نعمتی بالاتر از این نیست.

پی نوشت ۲:عنوان را از یک ترانه یغماگلرویی سرقت کرده ام!

Monday, October 22, 2007

وقتی خلق ملوکانه ذات انورمان مگسي است

۱-از معدود لحظاتی که من حس میکنم سرباز جان بر کف مقام عظمای ولایتم و دارم مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی و در راس آن آمریکای جهان خوار میزنم وقتهاییست که این دی وی دی های هالیوودی را میبینم و اولش چشمم روشن میشود به جمال آن اف بی آی وارنینگ و ازین حرفها...خدا وکیلی کیف میکنم که دارم یکتنه پاسخ شبیخون فرهنگی آن اجانب را میدهم و فیلمهایشان را میبینم بدون یک دلار پول به جیبشان ریختن.باشد که خدا جهاد ما را قبول کند

۲-پوستمان صراحتن دارد کلفت میشود.در برخی نواحی به وضوح حس میفرماییم دارد کروکودیل وار ضخیم میشود بدنمان فقط مانده ایم نگران که اگر در این فرآیند کروکودیلیزه شدن، دم موجود فوق الذکر هم بخواهد از یک جایمان بزند بیرون،از کجا میزند.انصاف دهید خودش نگرانی خفنیست برای خودش

Sunday, October 21, 2007

معمای لاريجاني

مهمترین خبر روز ایران ظرف ۴۸ ساعت گذشته استعفای علی لاریجانی از سمت دبیری شورای عالی امنیت ملی بود.داریوش سجادی در خبرگزاری انتخاب این مساله را به معنای اتخاذ سیاست جنگی در جمهوری اسلامی میداند و در سایت خبری پیک نت هم بر همین مساله تاکید شده،همچنین تحلیل گران غربی این تغییر را نشانه تسلط احمدی نژاد بر سیاست جمهوری اسلامی دانسته و انتظار تند روی بیشتر را دارند.در واقع پس از اینکه لاریجانی اعلام کرد ولادیمیر پوتین در سفر یک رزوه اش به ایران پیامی هسته ای را با رهبری جمهوری اسلامی در میان گذاشت و احمدی نژاد این پیام را تکذیب کرد میشد حدس زد نتیجه تامل رهبری بر گفته های پوتین خود را در قالب ازادی عمل بیشتر لاریجانی یا برتری احمدی نژاد نشان میدهد و اینک مشخص است رهبری نظام راه رو در رویی با غرب را در پیش گرفته است:جنگ در یک قدمیست!

من باورم نمیشود آیت الله خامنه ای با اتکا به نیروی متعارف ایران و بر بخاطر ۳هزار دستگاه سانتریفیوژ تن به جنگ بدهد بازی باید دامنه دار تر ازین حرفها باشد.آیا عطف به سرمقاله کیهان ایران دارای تاسیسات اعلام نشده هسته ایست؟آیا ایران برای انجام آزمایش اتمی آماده میشود؟آیا بیانات ابتدای سال نوی رهبری جمهوری اسلامی مبنی بر اینکه اگر بی قانونی کنند ما هم بی قانونی میکنیم در همین راستا قابل ارزیابیست؟برای دریافتن پاسخ صحیح فقط باید کمی صبر کرد.تنها نکته واضح این است که رهبرحکومت هر روز بیش از پیش سرنوشت خود را با محمود احمدی نژاد گره میزند.چینی ها در سالیان آخر حکومت مائو درگیر شرایطی شبیه امروز ایران بودند(اقتصاد متلاشی،انسداد فرهنگی،استبداد سیاسی و فاجعه ای به اسم انقلاب فرهنگی که تمامن ریشه در سیاستهای صدر مائو داشتند).آیا راه نجات کشور از جنگ در ظهور یک دنگ شیائو پنگ ایرانی نهفته است؟ آیا مجموعه حاکمیت به رهبری و بخشی از سپاه پاسداران اجازه به جنگ کشیدن کشور را میدهند؟

Saturday, October 20, 2007

پابرهنه ميرقصم برای شادی هايت!

در شهاب باران شادی تو/سهم من حتمن همان ستاره اول است/که دیشب از ماه نیمه/سراغ خانه تنهاییم را میگرفت...در شهاب باران شادی تو...

شادیت مستدام!

نشانه ها

تصمیم سختی گرفتم برای انجام کاری.یک جور پذیرش شکست که باید برای جلوگیری از ضرر بیشتر حتمن انجام میشد.۴شنبه صبح ساعت موبایل و ساعت شماطه دار را باهم ست کردم که کمی زود تر بیدار شوم بروم برای انجامش اما در مقابل نیم ساعت هم دیر تر از همیشه بیدار شدم.امروز صبح به موقع بیدار شدم ولی همه زندگی را گشتم کارت ملی ام پیدا نشد که نشد-شماره ملی برای این مهم الزامیست-به دلم افتاد شاید نباید فعلن این کار را بکنم هر چند هیچ دلیل عقلی برای اثباتش ندارم و از آنجایی که من تقریبن عقل مدار نیستم،دستم را گذاشتم توی جیبم و سوت زنان بی خیال ماجرا شدم.فکر کردم حداقل سود ماجرا این است که میتوانم بفهمم در آینده این قبیل نشانه ها را چقدر میشود جدی گرفت

پی نوشت:خیالاتی و خرافاتی شدم آیا؟

Thursday, October 18, 2007

گردون۴۱

کتاب هفته:زوربای یونانی،نوشته نیکوس کازانتزاکیس،ترجمه محمد قاضی:کتاب هایی هستند که من اسمشان را گذاشته ام کتابهای مقدس.مثل شازده کوچولو،مثل کیمیاگر و مثل همین زوربای یونانی.کتابهای مقدس درهایی به سوی نور را برای من باز میکنند.وقتی رنجور است روحم شفایش میدهند و وقتی تنها است دلم یاریش میکنند.هر کسی شاید کتابهای مقدس خودش را داشته باشد در زندگیش...زوربای یونانی را نمیشود تعریف کرد باید خواند و بعد سعی کرد که زندگی کرد.ترجمه مرحوم قاضی الان تجدید چاپ نمیشود و ترجمه دیگری از زوربا در بازار است که من از کیفیتش اطلاعی ندارم

شعر هفته:خنده ها چون قصیل خشکیده خش خش مرگ آور دارند/سربازان مست در کوچه های بن بست عربده میکشند/و قحبه ای از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی میخواند/علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست/و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت/مرا لحظه ای تنها مگذار/مرا از زره نوازشت رویین تن کن/من به ظلمت گردن نمی نهم/جهان را همه در پیراهن کوچک روشن ات خلاصه کرده ام/و دیگر به جانب آنان/باز /نخواهم گشت(احمد شاملو-باغ آیینه)

فیلم هفته:کابوی نیمه شب:فیلم برنده اسکار بهترین فیلم سال ۱۹۶۹ شد.تنها فیلم درجه ایکس(دارای صحنه های پورنو)که در طول تاریخ اسکار گرفته است.بازی بی نظیری دارد داستین هافمن در این فیلم...عجیب نفس میبرد بعضی صحنه هایش و به یاد میماند برخی لحظاتش.

آهنگ هفته:این آهنگ شکیرا...ریتم عربیش حس غریبی به آن داده

وبلاگ هفته:موسیقی آب گرم:اولین چیزی که توجه ام را به این وبلاگ جلب کرد اسمش بود.همنام کتاب نویسنده محبوبم چارلز بوکوفسکی.بعد که بیشتر خواندمش دیدم خوب مینویسد و مشتر ی شدم

پست هفته:این پست نازلی...معرکه میکند حضرتش در انتقال حس

درنگ هفته:پشتکار نویسنده مهمان:نرگس

وقتی می خواهی از واژه هایی بنویسی که در هجوم روزمرگی ها به کرات به کارشان برده ای به ناگاه می بینی به مدد همین واژه های به فعل در آمده تا اینجای راه آمده ای، آنوقت واژه می شود بخشی از زندگی ات، مرام و مسلک ات، نمی خواهم بگویم از آن داستان قدیمی مورچه با دانه ای در دهان، حتی نمی خواهم بگویم از نابرده رنج گنج...، بگذار بگویم، که در این زمانه که تو باید بروی بی هیچ چشمداشتی به آینده، بی هیچ امیدی به آنچه که در انتها قرار است از جایی دریافت کنی، چقدر رفتن به مدد ایمان ات و و برپایه اعتقاداتت لذتبخش است، که چقدر نا ملایمات و سختی ها را به جان می خری تنها از آنرو که بخودت ایمان داری و گنج تو در این همه سعی و تلاش در انجام امری می شود رضایت درونی ای که با آن در انتها بر قله ها بایستی و با لبخند و غرور به جاده ای که آمده ای بنگری و به خودت

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:جورج لوکاس:اگر جی.آر.تالکین-نویسنده ارباب حلقه ها-در زمانه ما زنده بود و کارگردان میشد شاید فیلمی میساخت مثل همین جنگهای ستاره ای.خلاقیت و شوخ طبعی در لوکاس هست که به شدت جذبم میکند.او کارگردان یکی از محبوب ترین فیلمهای من محسوب میشود:مجموعه معرکه جنگهای ستاره ای

بازیگر:مت دیمون:اگر کسی بازی مسلط او در سری فیلمهای اکشن بورن را دیده باشد شاید باورش نشود که مت دیمون برنده اسکار شده اما نه بخاطر بازیگری که به دلیل نگارش فیلم نامه ویل هانتینگ خوب.اراده و استحکامی در بازیش هست که دوست دارم.سری فیلم های بورن را ببینید تا دریابید چطور میشود به یک پرسوناژ اکشن تلالویی روشنفکرانه داد

نویسنده:ایزابل آلنده:نویسنده ای ماهر از نسل سوم نویسندگان آمریکای لاتین که جهان ادبیات را تحت الشعاع قرارداده اند.مثل مارکز و یا بورخس نابغه نیست اما قصه گوی بسیار ماهریست.پائولایش که به نوعی زندگی نامه خودنوشتش محسوب میشود و خانه اشباحش را بخوانید،اطمینان میدهم که ضرر نمی کنید

و دیگران:شکیرا:الهه هنر،تجسم زنانگی عصر مدرن،تلفیق خون عربی و لاتینی که جوشش محض میشود،حضور همزمان شعر و شور و شرار...

Wednesday, October 17, 2007

در ستايش زنانگی

فیلم با تصویری سیاه سفید شروع میشود.مرد،سی ساله و عرب تبار است و رو به دوربین توضیح میدهد که تاجر موفق و سرشناسیست که آپارتمان شیکی در نیویورک دارد.فقط کمی زمان لازم است تا دریابیم مرد بدهکار ورشکسته ای بیش نیست که جانش بخاطر بدهی توسط دو گروه گانگستری تهدید میشود.همه تلاشهای او برای سامان دادن زندگیش با شکست مواجه میگردد تا اینکه جان زنی بلند قامت را از غرق شدن در رودخانه نجات میدهد و این سر آغاز آشنایی او با آنجلا میشود:آنجلایی که در ادامه در میابیم فرشته ایست که از آسمان برای سامان دادن به زندگی مرد آمده و...

فیلم آنجلا،ساخته لوک بسون،روایت معرکه ای از نیاز انسان امروز به زنانگیست.هنگامی که مرد رو به دوربین از موفقیت هایش میگوید و بعد بیننده میفهمد که تمام آنها، رویاهایی سراب گونه بیش نیستند دو نکته مهم آشکار میشود:نخست آنکه بدون زنانگی،زندگی چیزی کم دارد حالا چه در زندگی مادی موفق باشیم و چه ناموفق و دیگر آنکه برای نیل به آرزوهایمان ما محتاجیم به حمایت زنانگی.اما این زنانگی چیست؟

بنا به نوشته کارل گوستاو یونگ،همه انسانها در واقع موجوداتی دو جنسیتی محسوب میشوند.هر انسان مذکری در درون خود زنی دارد به نام آنیما و هر موجود مونثی در بطن خویش روح مردانه را حمل میکند به نام آنیموس.آنیما در واقع انرژی زنانه،منبع احساسات و عواطف و همان یین در دوگانه یین و یانگ میباشد.بدون یک آنیمای درست درک شده،همه ما موجوداتی سطحی،بدون تماس با عواطف،سر درگم و اسیریم.به باور من جهان مثل فیلم لوک بسون تصویر بدون رنگ سیاه سفیدیست که فقط و فقط با ظهور زنانگی رنگ میابد و دلپذیر میشود.این زنانگی را باید ذره ذره کشف کرد،پرورش داد و مدام با آن در تماس بود،تا زندگی،زندگی شود. پس زنده باد زنانگی!

پی نوشت:زنانگی به هیچ وجه به مفهوم موجود مونث بودن نیست همانطور که مردانگی خیلی وقتها هیچ ربطی به مذکر بودن ندارد.زنانگی یک انرژی پایه مشترک میان همه انسان هاست.بسیار زنانی را دیده ام که ارتباطشان با زنانگی بسیار بسیار قطع تر از مردان بوده است

Tuesday, October 16, 2007

غرش دوم

همه ما حد و مرزی برای جسم مان قائلیم.هر کدام از آدمهای زندگیمان تا حدی مجازند وارد این حریم شوند.کسانی هستند که فقط از دور برایشان سر تکان میدهیم،کسانی که دستشان را لمس میکنیم،کسانی گونه شان را میبوسیم و...هر کدام ازین گروه ها در مرز مشخصی از برخورد فیزیکی قرار دارند و قطعن هر انسان سالمی در برابر هرگونه تجاوز به این مرزهای فیزیکی مقاومت میکند.نکته اینجاست که همانطور که برای جسم مان مرز قائلیم روحمان هم قطعن و قطعن دارای مرز های مشخصی باید باشد.یک فرد سالم از لحاظ روانی باید بداند که مرزهای روحیش کجاست،این مرزها را کاملن مشخص کند و در صورت لزوم برای دفاع از آنها بجنگد.به عنوان مثال وقتی درخواستی از ما میشود اگر مرزهایمان مشخص باشد میدانیم که آیا انجام آندرخواست روحمان را راضی خواهد کرد یا به آن آزار خواهد رساند؟در حالت دوم اگر مواجه با اصرار شویم آماده ایم که فرد زیاده خواه را از حریم روانیمان دور کنیم حالا با هر ابزاری که مجبور شدیم.بدیهیست که این مرزبندی های روحی نیاز به شناخت خوبی از خود حقیقی ما دارد یعنی هر چه بیشتر خودمان را بشناسیم بیشتر میدانیم که مرزهایمان دقیقن کجایند و هر چه قویتر باشیم از لحاظ معنوی آماده تریم برای دفاع از خود.شخصن فکر میکنم بعضی وقتها صدمات ناشی از تجاوزات روحی بسیار بیشتر از ضربات فرضی است که در دنیای ملموس مادی میخوریم.مرزهایتان را جدی بگیرید

پی نوشت:چند وقتیست که دارم حریمم را شفاف میکنم برای خودم و برای دیگران.چند وقتی است که دارم جنگجویانم را بیدار میکنم برای دفاع ازین حریم.معمولن هم بنا به مناسبت متجاوز محترم را ضربتی بیرون میکنم از مرزهایم اما موردی پیش آمده برایم جدیدن که دست ودلم نرفت به ضربه زدن.فقط غرش کردم.فکر میکردم کفایت کند،انگار نکرد.این نوشته را فرض میکنم غرش هشدار دوم،افاقه نکند قطعن چشمم را میبندم و طرف را از مرزهایم پرت میکنم بیرون.به جان خودم که چشمم را میبندم چون جایی که دارد پا میگذارد حضرت اجلش، اصلن دیگر ملاحظه بردار نیست.خدا کند بفهمد!

Monday, October 15, 2007

کوتاه از امروز

۱-حس خوبی دارم.دیروز یک توافقاتی داشتیم توی شرکت که به نظرم اگر عملی بشه مشکلات کوتاه مدتم رو حل میکنه.امروز هم یکی دو نشانه خوب رسید دلمان خوش شد

۲-پرسپولیسی های محترم!شانس آوردید.اگر تیم جوونی نمیکرد و نمیرفت تو لاک دفاعی عمرن همین مساوی هم نصیبتون میشد.بهتون قول میدم تا قبل از نیم فصل صدای نفسهای استقلال رو پشت سرتون حس میکنید

۳-فعالیت فرهنگی این دو سه هفته گذشته قابل تقدیر بود.ده تایی فیلم دیدم و ۶-۷ تا کتاب پدر مادر دار خوندم...بگین ماشاالله!

Sunday, October 14, 2007

بچه ها!برويد،بجنگيد،بميريد،ببريد

با شمایم حضرات!از اول فصل خون به جگرمان کردید،حالا وقت تلافیست.از بالانشینی پرسپولیسی ها نترسید،نگذارید روحیه تان را بگیرد.با تیم بازی نکرده اند هنوز.ببریدشان ۶ امتیاز جلو افتاده ایم و این کم نیست.ضمن اینکه بهتر از من میدانید بردن این بازی برای همه ما هواداران از نان شب هم مهمتر است،بهشان رحم نکنید.قوی،شجاع،با پرنسیپ و دریک کلام استقلالی باشید

پی نوشت:آبی ها دعای ذیل را بعد من تکرار کنند:خدایا! به دل ناصر خان حجازی بیانداز،بی خیال آزمون و خطا در همچین بازی ای شود و از فکر باز ی دادن به علیزاده و نادعلی و سعید لطفی و این قبیل برو بچ بیرون بیاید.بار الها!ناصر خان را توجیه کن قرار دادن نوازی جلوی نیکبخت خائن رذل، یکجور خودزنیست یا بی خیال نوازی شو یا لااقل ببرش سمت چپ.پروردگارا!به آرش برهانی بفهمان پاشنه اشیل دفاع لنگی ها،نصرتیست.بچسبد به او طرف خودش سوتی های لازم را میدهد...ربی!بفهمان به کل تیم که ترسو مرد،در این بازی ترسیدن همان و باختن همان و در خاتمه:نصر من الله و فتح القریب!

Friday, October 12, 2007

سرود ستايش

صدایت میکنم باران:زمانی که واژه هایت، دانه به دانه غبار می روبند از روحم

اسمت را گذاشته ام باد:هنگامی که خیالت سرزمین روحم را،کوچه به کوچه کشف میکند

می نامم تو را ابر:وقتهایی که میبینم غم چشمانت را و جانم در مه گم میشود

میخوانمت رنگین کمان:پایکوبی مردی که ظهور دردانه اش را به جشن نشسته



Thursday, October 11, 2007

گردون۴۰

کتاب هفته:میعاد در سپیده دم،نوشته رومن گاری،ترجمه مهدی غبرایی،انتشارات تندیس:زندگی نامه خود نوشت رومن گاری...به جرات میتوانم بگویم بهترین کتابی بود که ظرف شش ماه اخیر خواندم.روایت شوخ طبعانه یک زندگی...حرف نزنم در موردش بهتر است فقط کتابیست که هم می خنداند تان و هم اشکتان را در میاورد،مثل خود زندگی(یک تشکر ویژه از آیدین ص برای معرفی کتاب)

شعر هفته:همیشه گوهره عشق مرا غمگین میکند/درست/چون بودنی که نبودن را میماند/یا داشتنی چون نداشتن/که زندگی است/که میتواند امکان دلکش آزادی باشد/به لحظه لحظه عمری/که لحظه لحظه های آن/حلقه های زنجیریست/که بند و پیوندت/با تاریخ بندگی است...(اسماعیل خویی،غزلواره اندیشیدن به عشق)

فیلم هفته:the livwe of others :برنده اسکار بهترین فیلم خارجی امسال شده این فیلم آلمانی...روایتی انسانی از رابطه یک مامور امنیتی آلمان شرقی کمونیست با یک نویسنده ناراضی...خدای ناکرده از آنجایی که ما در آزاد ترین کشور دنیا زندگی میکنیم هیچ شباهتی فیلم فوق به شرایط مملکت مان ندارد و کلن همه چیز تکذیب میشود.فیلمی به تمام معنی انسانیست نه سیاسی

آهنگ هفته:یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم محسن نامجو...چی؟قبلن شنیده ایدش؟خوب باز هم گوش کنید.خفن دوست دارم این آهنگ را

وبلاگ هفته:از نوشته های این خانم دکتر بسی خوشمان آمد...

درنگ هفته:کسالت

لحظه هایی هستند در زندگی که بودن میشود وظیفه،دلت و دستت هماهنگ میشوند برای به کاری نرفتن و می مانی معطل بین اجبار نفس کشیدن و تمایل به رخوت خالص هیچ بودن.لحظه هایی هستند که حتی خودت هم خلوت خودت را بهم میزنی،انگار حتی حوصله بودن خودت هم نیست،انگار ته دنیاست :حتی حس و حال غمگین بودن هم وجود ندارد در این بساط کائنات...اما کسالت همه اش بد نیست اگر نجنگی با آن و بگذاری بیاید و برود.در این رفت و آمد جنبه های نویی از خودت را میبینی و حس هایی را تجربه میکنی که بعدها سرعت حرکتت را مضاعف میکنند پس هنگام کسالت فقط کسل باشید نه نگران!

دوستشان دارم ها:

کارگردان:مایکل مان:مبارزه طلبی غریبی دارد فیلمهای این مرد.به heat ،وثیقه،علی،میامی وایس و...نگاه کنید:مدام حکایت انسان هایی است که برای پیش رفتن و حتی بقا دارند مبارزه میکنند...از تمام هنر سینماییش که بگذریم این مبارزه طلبی بیشترین چیزیست که در فیلم های مایکل مان دوستشان دارم.شاهکارش به نظرم همان فیلم heat است

بازیگر:ناتالی پورتمن:فکر کنم تحت تاثیر بازیش در فیلم لئون باشد که انقدر حس خوشایندی دارم نسبت به ایشان...ماتیلده کوچک فیلم بسون،با آن ایفای نقش لولیتا وارش بالید و بزرگ شد تا رسید به آمیدالای جنگهای ستاره ای...از معدود بازیگران نسل جدید سینما است که به نظرم بازیش تشخص و صمیمیت را باهم دارد

اهل قلم:رومن رولان:سازنده روزهای انتهایی دهه دوم زندگیم با جان شیفته و ژان کریستفش...با کتایهایش بزرگ شدم یکجورهایی...آنت و مارک جان شیفته هنوز که هنوز است انگار سایه های توامان منند.خیلی وقتها وقتی کاری میکنم ناخودآگاه از ذهنم میکذرد اگر مارک بود چکار میکرد؟این جادوی قلم رومن رولان است و بس

و دیگران:ریکی مارتین:خدا وکیلی خیلی انرژی مثبت نیست؟حس خوشایندی دارم وقتی میخواند،میرقصد و شور خلق میکند...به چشم برادری خیلی هم خوشگل است تازشم.کلن من در برابر آهنگهای کاراییبی و کلن زندگی کاراییبی نقطه ضعف دارم،جور غریبی من را جذب میکنند به خودشان.ریتم آهنگهای ریکی مارتین هم که کاملن متعلق به آن نواحیست

 

Wednesday, October 10, 2007

ديروز از زاويه ای ديگر

۱-دوست دارم در هر اتفاق ناخوشایندی جنبه خوشایندی هم پیدا کنم.دیروز از آن روزهای بد بود.از آن روزهایی که اتفاقات بد دسته جمعی می ایند سراغت و زمین و زمان میریزد بهم اما میان همان شلوغی دیروز فکر کنم بشود به رفتار بالغم نمره قبولی داد.بالغم توانست در حالی که کودک زخم خورده مدام تکرار میکرد:«دیدی گفتم هیشکی دوست نداره»و والد مدام پیغام میفرستاد:«همش تقصیر توست،همیشه تقصیر توست»،راهش را پیدا کند،کار احمقانه ای نکند،حتی خودش را بگذارد جای طرف مقابل،ماجرا را از دید او ببیند و از دید او برای کودک درون توضیح بدهد چه شده تا کمی آرامش کند.

۲-بالغم توانست وسط همان حال و احوال،کودک را مهار کند تا دنبال مقصر نگردد،سهم خودش از ماجرا را ببیند و حتی درسش را هم یاد بگیرد.جناب اقای بالغ حتی بلد بود میان آن قیل و قال برای خودش شفاف کند چرا ناراحت است و از چه ناراحت است؟برای من که معمولن تنوره کش درین موارد عمل میکردم ،گام بزرگی به جلوست،دم خودم و بالغم گرم!

پی نوشت من باب تاکید:کسی مسوول توقعاتی که ما از دیگران داریم نیست.توقعات ما مال خودمانند و اگر محقق نشدند بهتر است جای متهم کردن بقیه به این فکر کنیم که شاید از ابتدا خواسته هامان غیر واقعی بودند یا درست برای طرف مقابل شفاف نشدند.این طور به ماجرا نگاه کنیم یا سقوط از بهشت نداریم یا دردش کمتر است.این را برای خودم نوشتم که یادم بماند من مسوول احساساتم هستم و نه هیچکس دیگر حالا هر چقدر هم عزیز!

پی نوشت سانچویی:ارباب میبینم خود شیفتگیت به جاهای حساس رسیده،خودت برای خودت نوشابه باز میکنی،خودت واسه خودت هورا میکشی،یهو خودت به خودت نوبل بده قال قضیه رو بکن!

پی نوشت برای شکرگزاری:تصمیمم را گرفته ام که به خاطراتم احترام بگذارم میماند این وسط شکر خدا بابت اینکه کمکم کرد راه درست را انتخاب کنم و پی در پی نشانه هایی فرستاد تا بدانم تصمیمم چقدر چقدر درست بوده

Tuesday, October 9, 2007

کاش دردم فقط مال خودم بود

با سنتها که شاخ به شاخ میشوی و سعی میکنی قوانین شخصی خودت را بسازی برای زندگی هزینه میدهی.والد درونیست که شلاقت میزند برای باز گرداندنت به حریم آشنا،جامعه ای است که جبهه میگیرد برابرت چون داری راه خودت را میروی که الزامن راه تعریف شده جامعه نیست و...این همه درد دارد و دردسر اما تمام چالش ماجرا میارزد به وقتی که حس کنی داری راه خودت را میروی.با این حال ماجرا بخش طنازانه ای هم دارد:بعضی وقتها با سنت در میافتی،میزنی و میخوری و میرسی به راهی و میروی و میروی تا برسی به مقصد آن مسیر.به مقصد که رسیدی همه چیز به نظر اشناست،کمی که دقت میکنی میبینی بعد آن هم زد و خورد و دردسر رسیدی به همان چیزی که سنت از ابتدا میگفت و میخواست.این جور وقتها میتوانی بخندی به مضحک بودن کل ماجرا یا عصبانی شوی از بیهودگی حرکتت یا فلسفه بافی کنی که نخیر هر چند رسیده ام به حرف سنت ولی ارزشش درونی شده و حالا مال من است پس کار عبثی نکرده ام و...شاید هم تلفیقی از همه اینها!

سنت رسمی دارد به هنگام عزاداری که همه ما با آن آشناییم:سوم و هفتم و چهلم و سال.پس از از دست دادن هر عزیزی،سه روز اول را در ناباوری میگذرانی،فاصله تا هفتم را در پذیرش و عزاداری،بین هفتم تا چهلم غصه میخوری و کم یا بیش درد میکشی در حالی که حالا حقیقت فقدان را پذیرفته ای و بعد تا سال کم کم بر میگردی به زندگی...بعد از سال است که زخمی نیست برای عذاب دادنت و فقدان تبدیل میشود به خاطره ای عزیز.حالا بیایید فرض کنید کسی زودتر شفا یابد از غم عزا،زودتر آماده شود برای برگشتن به زندگی باید به این فکر کند که هرچند خاطره ای دیگر او را نمی آزارد،غم رفته و فقط یاد خوشی از همه خوبی ها مانده اما ایا آدمهای اطرافت هم به همین سرعت فقدان را فراموش کرده اند؟آیا جبهه نمیگیرند مقابلت؟آیا این سوگواری ناتمام گریبان ادمهای جدید زندگیت را نمیگیرد؟

به اینها که فکر نکنی و بگویی من خوبم پس زندگی کنیم ناگهان شاید چشم باز کنی و ببینی زخم شفا یافته ات،شده کابوس اطرافیانت که نتوانسته اند به سرعت تو برگردند به زندگی.اینجاست که میرسی به حرف سنت:برای سوگواری زمانی لازم است که باید رعایت شود.شاید هیچ مهم نباشد که تو چقدر زود برگشته ای به زندگی...زمانی لازم است که باید بگذرد اگر میخواهی تلخ نکند رخت سیاه سوگواریت کام کس دیگری را،هر چند که تو رخت عزا از تن برکنده باشی

پی نوشت۱:فهمیدنش حالا دردی از کسی دوا نمیکند.فقط کمی دلخور میشوم از اینکه ببینم درد مرا کس دیگری دارد تحمل میکند و خون زخمم روی صورت فرد دیگری میچکد.هر چقدر هم ان کس دیگر عزیز تر باشد،دلخوریش جورهایی ناب تر است...این نیز بگذرد انگار!

پی نوشت۲:زندگی شاید یک جورهایی بازی باشد،چیزی می بری و چیزی می بازی.برای من اما این صفحه اخیر زندگی آنقدر خوش طعم بوده که با همه این حرافی ها یک لحظه پشیمان نباشم از اشتباهم.اسمش را بگذارید خودخواهی یا هر چیز دیگر

همه چيز از همه جا

۱-داشتم دیشب پستهای قدیمی وبلاگم رو تورق میکردم دیدم چقدر دوستانی بودند که کامنت میذاشتن برام و حالا دیگه انگار اینجا رو نمیخونن:گوشه،سعید،استار،نازی،آسمان،علیرضا،سینا،فروغ،آسمان،مریم،آناهیتا،سعید قریشی و دوستای دیگه ای که الان حضور ذهن ندارم...یاد قدیما بخیر و این دوست جان ها هر جای دنیا که هستن دلشون خوش باد!

۲-بر قوزک پای من لعنت اگر دیگه من باب آرشیو و کلاس گذاری روشن فکرانه فیلم بخرم.جدیدن جو گیر شدم هی دارم از برگمن و آنتونیونی و فلینی و ...فیلم میخرم من باب تکمیل آرشیو...دیشب خواستم قبل از خواب یه ذره فیلم بینم شروع کردم به بررسی که دیدم هی میگم اینو نه الان حسش نیست،اون رو هم بعدن میبینم،این یکی رو نمیشه نصفه ول کرد و در نتیجه بنده هنگامی که دلم میخواست فیلمی داشته باشم تو مایه های ملاقات با والدین توسط آگراندیسمان و نوستالژیا و فانی و الکساندر محاصره شده بودم

۳-رییس جمهور مهرورز فرمودن که برای ساختن ایران باید ابتدا جهان را بسازیم،جسارتن عرض میکنم خدمتشون که نخیرم ابتدا باید حضرتعالی رو یه جوری بسازیم تا ایران ساخته شه

Sunday, October 7, 2007

اينک آخرالزمان

آیا آمریکا به ایران حمله میکند؟در این مورد یک خبر بد وجود دارد و یک خبر خوب.خبر بد اینکه به نظرم آمریکا قطعن حسابهایش با جمهوری اسلامی را صاف میکند آن هم نه باتحریم صرف:حدس میزنم حمله نظامی به ایران انجام خواهد شد و اما خبر خوب آنکه پیش بینی میکنم این حمله نظامی نه مانند پروژه عراق به اشغال بیانجامد و نه مانند پروژه یوگوسلاوی شامل بمباران های طولانی مدت تمام زیر ساختهای حیاتی شود.حمله شدید و ضربتی، علیه تاسیسات هسته ای و مراکز نظامی خواهد بود که در واقع الگوی گسترده تر عملیات بمباران لیبی در سال ۱۹۸۶ به شمار خواهد رفت(در این سال جنگنده های آمریکایی تاسیسات نظامی لیبی را به بهانه پاسخ به عملیات تروریستی در آلمان هدف قرار دادند)

بعد از حمله نظامی آمریکا چه خواهد شد؟دو احتمال وجود دارد:یا جمهوری اسلامی دست به حمله تلافی جویانه میزند و اسراییل و پایگاه های نظامی آمریکا در خاورمیانه را هدف قرار میدهد که در این صورت باید منتظر عملیات تلافی جویانه وحشتناکی باشیم که ایران را به عصر حجر بر میگرداند و یا واکنش ایران محدود به اقدانات جزیی برای حفظ پرستیژ خواهد بود.باز هم مانند نمونه لیبی که قذافی صرفن با شلیک دو موشک اسکاد به حمله واکنش نشان داد که آن موشک هم هرگز به هدف اصابت نکردند

کدام احتمال قوی تر است؟در حاکمیت جمهوری اسلامی جناح حامی احمدی نژاد قطعن طرفدار واکنش تمام عیار به حمله خواهند بود و میانه روها به رهبری هاشمی رفسنجانی از صبر و سکوت حمایت خواهند کرد اما برنده این بازی به نظرم میانه رو ها هستند.اولن در حالی که محمود احمی نژاد و حامیانش بر طبل جنگی اتفاق نخواهد افتاد میکوبند وقوع این حادثه افکار عمومی را به شدت علیه آنان تهییج میکند.ثانین هیچکس در حاکمیت جمهوری اسلامی چشم اندازی از حجم ضربه دوم آمریکا پس از پاسخ شدید احتمالی ایران ندارد و این خود بر احتیاط حاکمیت میافزاید و ثالثن اینکه در این شرایط بقای نظام اصل اولی میشود که تمام موارد دیگر را از اهمیت خواهد انداخت.تجربه تاریخی جمهوری اسلامی هم نشان میدهد به رغم اظهارات تهاجمی،نظام در عرصه عمل بسایر عمل گراست،کما اینکه حاکمیت هیچ پاسخی به کشتار حجاج ایرانی در عربستان یا سرنگون کردن هواپیمای مسافربری توسط آمریکا و یا کشتار دیپلمات هایش توسط طالبان نشان نداد و به جنگ لفظی اکتفا کرد

با پذیرش فرض واکنش خفیف ایران به حمله،چه خواهد شد؟ظرف کمتر از یکسال میانه رو ها برنده انتخابات مجلس و ریاست جمهوری خواهند بود-توجه کنید عرض کردم میانه رو ها و نه الزامن اصلاح طلبان-و تنش زدایی با آمریکا در دستور کار قرار میگیرد تاآنجا که احتمالن معامله بزرگ با غرب صورت پذیرفته و جمهوری اسلامی ضمن پذیرش دست برداشتن از طرح هسته ای خود از اخلال در طرح صلح خاورمیانه نیز دست بر خواهد داشت(احتمالاتی مانند حذف احمدی نژاد از قدرت و یا حتی تغییر رهبری نیز وجود دارد)

زمان احتمالی حمله کی خواهد بود؟به نظر من از دیماه سال جاری تا پایان بهار ۸۷ حمله صورت خواهد پذیرفت.تا قبل از دیماه آمریکا نمیتواند بهانه ای برای بن بست دیپلماتیک در بحران هسته ای ایران بیابد و پس از پایان بهار و شروع رقابتهای انتخاباتی در آمریکا،امکان حمله  علیه جمهوری اسلامی به راحتی در اختیار جمهوری خواهان نیست

حاکمیت چرا پیش از حمله دست به سازش نمیزند؟بخشی از حاکمیت به دلایل ایدئولوژیک اعتقادی به سازش ندارند،بخشی دیگر هم نمیخواهند افتخار حل مشکل به جناح دیگر برسد،به نظر میرسد جناح مسلط تند رو قصد دارد با خریدن زمان تا شروع انتخابات ریاست جمهوری آمریکا صبر کند و به این امید هست که با پیروزی احتمالی دموکراتها خطر حمله نظامی بر طرف میشود

احتمال اینکه نویسنده این سطور چرت و پرت نوشته باشد چقدر است؟نمیتوان انکار کرد که چنین احتمالی قطعن وجود دارد...شاید حضرات دقیقه نود جام زهر نوشیدند،شاید یکهو جرج بوش حس کرد هیچ آدمی را در کره زمین قدر احمدی نژاد دوست ندارد شاید اصلن کل ماجرا کار انگلیسی ها باشد و...

Saturday, October 6, 2007

از ای کاش های آدميان

آدم بعضی وقتها دلش میخواهد میتوانست به عقربه های ساعت حکم کند سریع تر بچرخند یا بعضی وقتها به ثانیه ها بگوید آرام تر آرام تر و اطاعت ببیند

آدم بعضی وقتها میخواهد همه امکانات جهان در دستهایش بود تا تغییر میداد هر چه را میخواست یا ناتوان ترین دستهای جهان را داشت تا شانه بالا بیاندازد در برابر مشکلات کسانی که دوستشان داری و بگویی با خودت که ببین کاری از دستم بر نمیاید،با وجدان آسوده

آدم بعضی وقتها دلش میخواهد آنقدر دانش داشت که بداند چکاری درست است و چه کاری غلط یا چنان نادان بود که هیچ وقت نفهمد کاری که انجام داده درست بوده یا غلط، با دلی مطمئن

آدم...آدم اما اگر اینطور ها بود دیگر آدم نبود!

پی نوشت در پوستین خلق آمیز:یک انگولکی داریم مینماییم به جهان اسطوره ها اگر خدا قبول کند...اصلن خودتان بروید ببینید فقط گفته باشم این رشه سر دراز دارد

Tuesday, October 2, 2007

گردون۳۹

پیش نوشت:مسافرم این هفته،گردون را به جای فردا امروز میخوانید

کتاب هفته:بریدا،نوشته پائولوکوئیلو،ترجمه آرش حجازی،انتشارات کاروان:برخلاف مد روشنفکری ایرانی فحش و فضیحت دادن به کوئیلو برای اثبات متفاوت بودن،من این آدم را دوست دارم.نوشته هایش روی زندگی من بارها و بارها تاثیر گذاشته و دستم را گرفته در تاریکی سرگردانی...بریدا را اولین بار در یکی از سیاه ترین روزهایم خواندم و درسی گرفتم ازش که تا همین امروز با من است:برای هیچ اشتباهی از خودت انتقام نگیر!کتاب به نظر من خواندنیست.در ضمن نکته  معرکه ای در مورد هماغوشی دارد...به خواندنش می ارزد

شعر هفته:من از عطر آهسته هوا میفهمم/تو باید تازگی ها/از اینجا گذشته باشی/گفت و گوی مخفی ماه و/پرده پوشی آب هم همین را میگویند/دیگر نیازی به دعای دریا نیست/گلدان ها را آب داده ام/ظرفها را شسته ام/خانه را رفت و روب کرده ام/دنیا خیلی خوب است/بیا/علامت خانه بودن من/همین پنجره رو به جنوب آفتاب است/تا تو نیایی/پرده را نخواهم کشید(سید علی صالحس-سمفونی سپیده دم)

فیلم هفته:پیانو :این شاهکار جین کمپیون واقعن ارزش چند بار دیدن را دارد.هر بار دیدنش برای من کشف جدیدی به دنبال داشته .تنهایی،عشق،درد،شهوت:همه ارکان انسانیت را میتوانید ببینید،یکجا و سکانس به سکانس در این فیلم.بازی هالی هانتر و هاروی کایتل یک تانگوی معرکه سینمایی خلق کرده...اگر اشتباه نکنم نخل طلای کن را هم برده فیلم پیانو!

آهنگ هفته:این آهنگ شاهرخ...چه حس غریبی داشت شنیدنش برایم امروز

درنگ هفته:تنهایی

بعضی وقتها شیرین تر از عسل است و پاره ای زمان ها تلخ تر از شوکران.جمع ضدین است این شوکران شیرین:تنهایی!زمانهایی که بی تاب شنیدن صدایی هستی جز صدای خودت و یا حس تنفس کسی جز تکرار نفسهای خویشتن خویشت آن وقت ،همان دمی است که گرفتار نیمه تاریک تنهایی ای و در مقابل وقتی گم کرده ای خودت را در همهمه پیرامونت،محتاج خلوت خالصی با خودت تا بیابی گم شده ات را و آن وقت نوشداروی تنهایی، تنها چیزی است که بکار می آید آدمی را،این نیمه روشن تنهایی است.شاملو بود که از قول مارگوت بیکل نوشت:از تنهایی مگریز،به تنهایی مگریز:این خودش شاید همه حرفها باشد!

دوستشان دارم ها:

۱- کارگردان :علی حاتمی:میمانم بعضی وقتها در حیرت اینکه حاتمی بیشتر شاعر بود یا سینماگر.دیالوگهایش نفس را در سینه حبس میکنند و تصاویرش،نوستالژی رنگی ای را بازسازی میکنند که باید فقط و فقط ایرانی باشی تا دریابیشان.بین فیلمهایش سوته دلان را جور دیگری دوست دارم و عاشقیت کردنهای آقا مجید ظروفچی جور دیگری حالی به حالی ام میکند

۲-بازیگر :عزت الله انتظامی:خطابش میکنند آقای بازیگر!به حافظه تان رجوع کنید و ببینید آیا حتی یک بازی ضعیف از او به یاد می آورید؟جزء معدود بازیگرانی است که توانایی دارد با فقط یک سکانس زجر تحمل یک فیلم بد را تبدیل به لذت خاطره ای فراموش نشدنی کند.برای دریافتن اوج هنرش،توصیه میکنم بانو ی مهرجویی را ببینید

۳-نویسنده: احمد شاملو:پیامبر کلام فارسی و شاعر زندگی بود این مرد.چنان بلند است مرتبتش که شاعری بعد از او رنگ باخته مینماید.در هر برهه از زندگی که باشید،همراهی میابید در شعر های او،عاشق باشید یا عصیانگر،رو به فراز یا که فرود،شعری هست از شاملو که روحتان را نوازش کند و این جادوی بی بدیل بامداد شاعر است.

۴-و دیگران:عبدالله کوثری:شیفته ادبیات آمریکای لاتین باشی و دستت کوتاه باشد از دامان دانستن اسپانیولی،چشمت به دست مترجمان است که زحمت خلق مجدد آثار ادبی دیار رقص و جادو و شور را بر خود هموار میکنند و کوثری در این زمینه بی اغراق بی همتاست.گفتگو در کاتدرال یوسا،کتاب سختیست برای ترجمه،میشد کار بیفتد دست آدم کم توانی و غیر قابل خواندن شود یا لااقل لذت خواندش از دست برود و لی عبدالله خان کوثری کاری کرده کارستان در ترجمه اش...

پی نوشت:دلم میماند پیش تو...همان جا که تو هستی.بیدل میروم که این انگار، رسم دلشدگیست

Monday, October 1, 2007

کيمياگری

کودکیم جایی گم شده،این را مطمئنم.زود بزرگ شدم،زود فهمیدم زندگی روی سختی هم دارد که اگر بخواهم صادق باشم فقط فهمیدم زندگی روی سختی دارد.کودکیم گم شد،جوانی هم ایضن.شاید نشود کودکی را زندگی کرد به سالهای جوانی-یادم می اید که کودکی میکردم و عتاب آمد که چقدر بچه ای و شاید هم حق داشت-و همانطور میدانم که دیگر نمیشود جوانی کرد به میان سالی...

حالا میدانم که زندگی میتواند پر از شادی باشد و  برکت و فراوانی،که همه زندگی سختی نیست،که برای رنج بردن خلق نشدیم،که کودکی هایم بعد از سالها محملی یافته اند برای جولان دادن پیش تو،که هنوز سه دانگی مانده از جوانی و میشود دریافتش،که...حالا این روزها دارم دوباره خودم را میسازم.کار سختی نیست:گل وجودی که موجود است و کمی آب دانش چگونه بودن و از همه مهمتر گرمای نگاهت که این آب و گل جدید سامان بگیرد و نگسلد با هر بادک بی مقداری

این همه حرفهای این روزهاست!

پی نوشت:صدایم که میکنی امیر حسینم،کس دیگری میشوم،خودم میشوم که سالیان سال گم کرده بودمش...خدا میداند چقدر مدیون توام دلبرکم!