ببین هنوز دنیا مرا میترساند.به خدا که میترساند.این همه بالا و پایین و دیدن سایه ها و کوفت و زهر مار دیگر به کنار، هنوز دیدن اینکه آدمهای چقدر میتوانند میدان بدهند به تاریکی درونشان من را میترساند...من از این تباهی روز افزون میترسم و هیچ پناهگاهی ندارد روحم در این لحظه های ترس جز دامان تو...ببین دلم الان فقط تو را میخواهد
خوب عوضش اینجا می شه کامنت گذاشت تازه انگار من اولم شدم. خیلی دلم برات تنگولیده. چه خوب که بهت خوش گذشته. از اسباب کشی نگو حداقل تا 1 ماه آینده باید دنبال وسایلت بگردی.
ReplyDeleteای وای خاک به سرم. عوضی اشتباهی کامنت دونیا رو اینجا نوشتم. الان نگاه کردم دیدم اه دنیا که اصلا پرشینینبود چرا این طوری شد. خلاصه شرمنده. من الان انگار درتاریکی غرق شدم و اینها و گرنه می خواستم برای تو بنویسم میکشم هر کی با چراغ خاموش بیاد طرفت. گفته باشم.
ReplyDeleteاگه به تاریکی ها میدون نمیدادیم که الان اینجوری نبودیم...ما خودمون شدیم میدان جریان تاریکی...
ReplyDeleteو چقدر خوب که دامانی هست .
ReplyDeleteببین
دلش
فقط تو را می خواهد !
به دلمان نشست آقا
ReplyDeleteچه تاریکی روشنی امیر!
ReplyDeleteخوب است که دامانی هست و شانه ای هنوز...
ReplyDeleteتا اینها هست شاعر هم هست... کم ؟ باشد ... ولی هست
عنوانش منو ترسوند.
ReplyDelete