Monday, May 5, 2008

امان از شهر بی شاعر

ببین هنوز دنیا مرا میترساند.به خدا که میترساند.این همه بالا و پایین و دیدن سایه ها و کوفت و زهر مار دیگر به کنار، هنوز دیدن اینکه آدمهای چقدر میتوانند میدان بدهند به تاریکی درونشان من را میترساند...من از این تباهی روز افزون میترسم و هیچ پناهگاهی ندارد روحم در این لحظه های ترس جز دامان تو...ببین دلم الان فقط تو را میخواهد

8 comments:

  1. خوب عوضش اینجا می شه کامنت گذاشت تازه انگار من اولم شدم.  خیلی دلم برات تنگولیده.  چه خوب که بهت خوش گذشته.  از اسباب کشی نگو حداقل تا 1 ماه آینده باید دنبال وسایلت بگردی.

    ReplyDelete
  2. ای وای خاک به سرم.  عوضی اشتباهی کامنت دونیا رو اینجا نوشتم.  الان نگاه کردم دیدم اه دنیا که اصلا پرشینینبود چرا این طوری شد.  خلاصه شرمنده.  من الان انگار درتاریکی غرق شدم و اینها و گرنه می خواستم برای تو بنویسم می‌کشم هر کی با چراغ خاموش بیاد طرفت.  گفته باشم.

    ReplyDelete
  3. اگه به تاریکی ها میدون نمیدادیم که الان اینجوری نبودیم...ما خودمون شدیم میدان جریان تاریکی...

    ReplyDelete
  4. و چقدر خوب که دامانی هست .

    ببین
    دلش
    فقط تو را می خواهد !

    ReplyDelete
  5. نیاز (نی سی)May 5, 2008 at 9:19 AM

    به دلمان نشست آقا

    ReplyDelete
  6. چه تاریکی روشنی امیر!

    ReplyDelete
  7. خوب است که دامانی هست و شانه ای هنوز...
    تا اینها هست شاعر هم هست... کم ؟ باشد ... ولی هست

    ReplyDelete
  8. عنوانش منو ترسوند.

    ReplyDelete