نشستهایم کنار هم. تاکسی آهسته حرکت میکند. به یمن شلوغ بودن خیابانها دارم بودنت را مزهمزه می کنم- میبینی؟ ترافیک شاید همیشه هم بد نباشد- نشستهای کنارم اما توی ماشین نیستی. با خیالی رفتهای و دل من هم به همراهت رفته. به بیرون نگاه میکنی، سعی میکنم چشمانت را ببینم، نمیشود. آیینهی ماشین به دادم میرسد. آسوده تماشایت میکنم. سرت را کمی چرخاندهای به سمت چپ، نور نقشی شبیه اسلیمی روی نیمه راست صورتت خلق کرده. دلم میخواهد رد نور را روی صورتت لمس کنم. صورتت را برمیگردانی سمت من، لبخند میزنی. اسلیمی جایش را به لبخند تو داده؛ از داد و ستد راضیم. نور تو را سپرده به من و میان درختان بازیگوشی میکند. آن بیرون، تهران با اردیبهشت میرقصد.
No comments:
Post a Comment