Saturday, October 8, 2005

خدای عشق ،فاصله ،جنون...

اين روزها را به خاطر بسپار بانوی من.فردا و فرداها شايد بد نباشدبه اين روزها نگاه کنيم و به ياد عطشی بيفتيم که در جانمان شعله ميکشيد...به ياد حسرتها و ترسها،آرزوها و انتظار ها...صبور باش و ساکت و اميدوار.


پی نوشت۱: ۸ سال پيش ميگفتم خدايا راضی شو به رضای من،حالا ميگويم خدايا راضيم به رضای تو!انگار دارم پير ميشوم.


پی نوشت ۲: خدای معجزه های کوچک!خدای خرق عادت! خدايی که هر وقت خواندمت در پاسخ درنگ نکردی!برای همه قوت قلبی که اين چند روزه نثار جانم کردی هزار هزار بارسپاس!


پی نوشت ۳: فقط خدا جان،به نظرم پيکهای بارگاه کبرياييت ادرس های روی بسته ها را خوب نميخوانند. به جبرئيل بگو توبيخشان کند.دامپزشک را من خواسته بودم تو چرا فرستاديش...

17 comments:

  1. خواندم ... لذت بردم و به راستی واژه ها چقدر الکنند از انتقال حس ها .... از این به بعد لطف می کنی آپ که کردی یه ندا هم به ما بدی.....

    ReplyDelete
  2. چه حال و هوای خوشی داری . ما رو هم شريک کن ....

    ReplyDelete
  3. موندم توی پی نوشت یک:...دارم به فرق بين رضايت و تسليم فکر می کنم...چند سال است، نميدانم!

    ReplyDelete
  4. ............ای بی انصاف ! حقته سر فرصت حالتو بگيم که حالمو گرفتی !!!!

    ReplyDelete
  5. بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد/ای زرد روی عاشق , تو صبر کن , وفا کن...

    ReplyDelete
  6. کاش از اول آدم ميگفت راضيم به رضای تو که تحمل نارضايتی کمی آسانتر ميشد...

    ReplyDelete
  7. سلام بر داداشی مغموم . تا حالا ده دفعه همین یک جمله را نوشته و فرستاده ام اما هیچ اثری از آن نیست. این چه وضع بلاگ بابا

    ReplyDelete
  8. نوميد مشو جاناکاميدپديدآمد./.اميدهمه جانهاازغيب رسيدآمد

    ReplyDelete
  9. پر از حقيقت مثل هميشه.ياد آرزوهای بر آورده نشده و حسرتها هميشه گريبانگير ما بوده....خيلی خوبه که ما در يک موقعيتی درک ميکنيم که بايد تسليم خواست خدا بود نه هميشه از او طلبکار

    ReplyDelete
  10. سلام.امیر عزیز خوشحالم که لااقل کمی از حالت قبلی بیرون اومدی. برات روزهای آفتابی و عاشقی با لبی خندون آرزو میکنم.دل قوی دار این نیز بگذرد.

    ReplyDelete
  11. خدای همه چيز خدای هيچ چيز خدای من خدای بی من...تو اين روزها را به خاطر بسپار که يادت بماند بنده ات چه صبوری کرد که تو نکردی...

    ReplyDelete
  12. خوب پس تو داری کمکم به سن من نزديک ميشوی. سن لجاجت نکردن و به زور نخواستن.

    ReplyDelete
  13. داری پوست می اندازی امير .

    ReplyDelete
  14. سلام . من هنوز ازش ميخوام

    ReplyDelete
  15. صورتک خیالیOctober 9, 2005 at 10:07 AM

    من از همون قديمها نه کوچک بودم نه بزرگ! ...هميشه ميگفتم خدايا بزرگيت رو شکر دس از سر ما بردار!

    ReplyDelete
  16. امير جان نوشته هات بدجور نادر ابراهيمی می زنه!!! عسل بانو! عسل ناب! يک عاشقانه آرام! حتی خونه زیر پله ای!!! باور کن تازگی ها وبلاگت اين بو رو ميده.

    ReplyDelete
  17. امير جان نوشته هات بدجور نادر ابراهيمی می زنه!!! عسل بانو! عسل ناب! يک عاشقانه آرام! حتی خونه زیر پله ای!!! باور کن تازگی ها وبلاگت اين بو رو ميده.

    ReplyDelete