Saturday, December 15, 2007

آن روز که خواستگار آمد

دم ظهر بود،حسابی درگیر کار بودم.یکی از آن روزهای شلوغ خدا.وسط هاگیر و واگیر دیدم موبایلم زنگ میزند.گوشی را برداشتم صدایی صمیمی گفت چطوری امیر جان؟اولش نشناختم تا بعد که خودش را معرفی کرد و فرمود مهندس ت هستم.دوزاریم افتاد که دوست قدیمی پدرم است.سلام و احوال پرسی که تمام شد فرمودند« من یه مساله ای رو میخوام مطرح کنم گفتم اول به خودت بگم».ما هم هیجان زده که چه قرار است بشنویم عرض کردیم بفرمایید.فرمودند یک مورد مناسبی پیدا شده در بین آشنایان ما برای ازدواج.بنده فی الفور فکر کردم که خواستگار برای آبجیمان پیدا شده و آماده شدم یک نطق غرا در باب اینکه خواهرم خودش صاحب اختیار است و من دخالتی نمیکنم و اینها تحویل مهندس دهم که یکهو-دقیقن یکهو-وسط پردازش تخیلی نطق بنده مهندس جان فرمودند:«خواستم ببینم شما قصد ازدواج مجدد نداری؟»من یک ذره هنگ فرمودم.هی مغز علیلم داشت بررسی میکرد که ازدواج خواهرم چه ربطی به من داره؟نکنه فامیل خواستگار شرط کردن ما تو فامیلمون مجرد نداشته باشیم؟عجب آدمایین و اینا که باز هم یکهو مهندس فرمودن یه دختر خوب بین بستگان ما پیدا شده خواستیم به تو پیشنهاد بدیم...دقیقن همینجا-اونجا نه یه ذره بالاتر آها اینجا-که من فهمیدم مفعول ماجرا خودمم.سرخ شدیم تا بنا گوش،جسوف بر من مستولی گشت،هول کردم و...نفهمیدم چطور آقای مهندس را قانع کردیم که بی خیال ما شود.هی ما گفتیم قصد ازدواج نداریم هی فرمودن حیفه مورد خوبیه.هی عرض کردیم الان آمادگی نداریم هی فرمودن آمادگی پیدا میکنی-یه جور بدی هم گفتن که ما میخواستیم توضیح بدیم بابا ازون آمادگیا رو نمیگم که-خلاصه به مصیبت بی خیال ما شدند.اینها همه را عرض کردم که بگویم برایم خواستگار آمده که انگار به شدت اکازیون بوده و اصلن انگار زیر پای یه خانم دکتر بوده که باهاش فقط میرفته تا مطب و لاغیر...خدا وکیلی خوشمان آمد ازین ماجرای خواستگار بازی فقط حیف شد که به قسمت چایی آوردن و اینهایش نرسیدیم(تجسم بفرمایید بنده را با فرق سر کچل و دو متر قد که دارم به مورد اکازیون توضیح میدهم:بفرمایید چای،پسر نشانه)

پی نوشت دکارتی:من خواستگار دارم پس هستم

پی نوشت من باب در آمد زایی:تمام مردان مجرد وبلاگستان!در صورت تمایل به بنده خبر دهید بعد از انجام برخی آزمایشات و دریافت مبلغ قلیلی وجه به مهندس معرفی میشوید که مورد انگار اکازیون است

پی نوشت غیرتی:دلبرک کجایی که میخواستن امیرتو ببرن

پی نوشت سانچویی:ارباب!بیرونت مردمو کشته درونت ما رو داره به فیض شهادت نایل میکنه

7 comments:

  1. يه موقع سر برهنه نری جلو مهموناها. اون چادر گل قرمز رو کنار گذاشتم برات که سرت کنی. تا صدات نکردم هم از آشپزخونه بيرون نمی آيی. چايی هات هم مبادا پاسبان ديده باشن ها. پر رنگ می ريزی.وقتی اومدی هم از هول شوهر سينی رو از دستت ول نمی کنی ها... بقيه اش رو هم بعدا ميگم.يکجا بگم ممکنه بازده نداشته باشه

    ReplyDelete
  2. تجسمت در آن وضعيت نيشمان را باز کرد...

    ReplyDelete
  3. امی ، امير خدئا بگم چی کارت کنه و ببينم نمی خنديدم .

    قهقه می زدم با اين پستت . انقد رخنديدم که اشک از چچشام در اومد و اين همکاران محترم بنده رو مثه خنگا نيگا کردن که هی فلانی خدا شفات بده.

    ReplyDelete
  4. از هولم و از خنده ببين تو سه خط چن تا غلط املايی داشتم.

    همش تقصير اميره.

    فک کنم ديکته تجدید شدم!

    ReplyDelete
  5. اون پی نوشت دکارتی ات منو کشته .

    در اون مورد هم خوب معلومه امير جان ، از اين به بعد اونجا  همخونه ای می نويسه با امضای خودش زير نوشته هاش.

    ReplyDelete
  6. غلط نکنم اين يکی از نشانه های ظهور آقا امام زمان است !‌ می گن در دوره آخر زمون همه چی برعکس می شه .

    یا مهدی ادرکنی !‌

    ReplyDelete
  7. اصلا خيال نکنی دخترا تو چنين شرايطی قند تو دلشون مثل تو آب ميشه ها...اصلا...ما که عين شما اقايون نديد بديد نيستيم که :)) ولی جدی مجرد تو بلاگستان زياده بيا يه ثوابی بکن بلکه ما هم يه شام عروسی افتاديم :دی

    ReplyDelete