آدم یک وقتهایی میایستد جایی که حس میکند وسط بزنگاهیست که سرنوشتش ممکن است عوض شود،که ممکن است بشود یک آدم دیگر-شاید یک آدم خوشحال تر-خیلی از این گردنه های زندگی را وقتی میپیچی پشتشان هیچی نیست،سراب است.بعضی وقتها هم وقتی رد میکنی پیچ جاده را حس میکنی انگار یک پله آمده ای بالا.حس میکنم رسیدم به یک گردنه اینطوری که باید همت خرج راهم کنم و بگذرم بی توجه به آب و سراب بعدش
الان اون وسطی؟ وسط بزنگاه؟؟
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteوبلاگ گردش در طبیعت ایران با سفرنامه الموت به روز است
منتظر دیدارتان هستم
الان با خوندن پستت یاد چندین سال پیش افتادم که دسته جمعی با فک و فامیل رفتیم دریاچه ولشت... گردنه های غریب و ترسناکی داشت.. جاده از توی ابرها می گذشت و خلاصه خیلی رویایی بود... یادم نمیره آخرین گرنه ها رو رد میکردیم که یه دفعه دریاچه از پس ابرها خودش رو به ما نشون داد.. باور کن با بچه های هم سن و سال فامیل که همگی تو یه ماشین بودیم چنان جیغی کشیدیم از شعف که هنوز طنینش تو گوشمه...اینو گفتم تا مقدمه ای باشه برای اینکه آرزو کنم فارغ از اینکه این گرنه چقدر از جایی که هستی بالاتر می بردت از پسش یه منظره رویایی و دل انگیز باشه... گردنه نوردیت بی خطر رئیس جان.. خیلی مخلصیم!
ReplyDeleteتا همین چند وقت پیش که بابام میگفت : « پسر همت داشته باش » میگفتم : « آخه پدر من ؛ تهِ همت هم که باشی تازه میشه بنی هاشم ... راسته ی کاسه توالت فروشها » الآن که چند وقته نه تنها از اونور باز شده بلکه از این سر هم وصلش کردن به اتوبان کرج ... فلذا تا اطلاع ثانوی راجع به همت هیچ نظری ندارم ولی فکر می کنم که یه جاهایی به قول شاعر « باید پارو نزد / واداد / باید دل رو به دریا داد / خودش می بردت هرجا دلش خواست / به هرجا برد بدون ساحل همونجاست »
ReplyDeleteیادم میاد در یک کتاب به نام پرکه تو بچگی خوندم و رومان بود میگفت امید شاید پشت پیچ جاده باشه و شما خودتون رو قبل از رسیدن به پیچ نکشیدّّّّّّّّّّّّ!!!!!!!!1اما ما که هی به امید پیچ نشستیم و خبری نشد انگار ....
ReplyDelete