می خندی،خنده ای در تاریکی. سر می چرخانم به سمت چپ تا آنجا که عضلات گردن امکان می دهند، می خواهم خنده تو را ببینم، لبخندت را... ظلمات،ازدحام، فقط یکبار موفق می شوم: می بینمت که می خندی، کوتاه و نفس گیر، مانند آذرخشی در یک روز بهاری...همین مرا بس. می خندم، خنده ای در تاریکی!
درد شما شکستن پوسته ای ست که فهم شما را در بر دارد.
ReplyDeleteهمانگونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند, شما هم باید با درد آشنا شوید.
و اگر میتوانستید دل خود را از اعجازهای زندگی خود در شگفت بدارید, درد شما هم کمتر از خوشی شما شگرف نمینمود.
و آنگاه فصل های دل خود را می پذیرفتید و زمستان اندوه خود را با متانت نظاره می کردید.
جبران خلیل جبران
يكي از مطالب وبلاگت به خواندن رمان"پس از تاريكي"راغبم كرد خواندمش.سايه روشن بود و عدم قطعيت.و چه قدر همهي آدمها تنها هستند.و چه بيرحم است حضور دهشتناك آن هشتپاي سياه در اعماق درياها كه قلب ندارد و سرنوشت را شانسي رقم ميزند .
ReplyDelete"قرعهي فال به نام منِ ديوانه زدند"
متشكرم .
با احترام.
من كه ياد ناباكوف نا به كار افتادم با اون رمان عصاب خورد كنش ;)
ReplyDeleteاين متن شيطنت شيريني داشت.