یعنی آدم احتیاج دارد یک وقت هایی سر آدم عزیزه زندگیش عربده بکشد: خفه شو، دست از سرم بردار، تنهام بذار لعنتی...بعد اوج تراژدی شاید هم کمدی در این است که عمومن در چنین لحظات تاریخی، آدم عزیزه ای در کار نیست...یعنی فکر کنم حتی نمی شود فریاد زد، چیزی را خراب کرد، چیزی که بشود بعد به تلاش برای بازسازیش دلخوش بود برای خلق معنا...هیچ وقت در زندگیم این همه وسوسه رها کردن و گم و گور شدن نداشته ام!
No comments:
Post a Comment