Sunday, November 29, 2009

جستجوی جاودانگی

از گیلگمش تا اسکندر، اسطوره های مملو از زنان و مردانی است که در طلب جاودانگی به جستجوی چشمه آب حیات برآمدند و عمومن ناکام شدند. اسکندر چشمه را در ظلمات نیافت و گیلگمش، شاه تره ی آبی به سختی یافته را به سهولت با یک اشتباه به ماری باخت. جستجوی جاودانگی انگار جاده ای بن بست است که به هیچ بزرگ ختم می شود.


جوانی بدون جوانی، قصه ی همین جستجو است. اگر فیلم را فقط از منظر کاپولا ببینیم، کما اینکه اکثرن همین کار را کرده ایم، نکته مهمی را از دست می دهیم. تصور کن با دوربین دوچشمی به منظره ای نگاه کنی و اصرار داشته باشی یک چشمت را ببندی؛ سهم آدم اینگونه فقط نیمی از منظره است، جوانی بدون جوانی، فیلم کاپولا ی تنها نیست. در لحظه به لحظه اش خرد میرچا الیاده موج می زند که به آرامی بیننده را با راز بزرگ آشنا می کند. فراموش کردن نقش الیاده در هنگام دیدن فیلم باعث سرخوردگی خواهد بود چون جوانی بدون جوانی مانند هر اثر هنری مبتنی بر رمز و نماد، زنی ابوالهول وار است که فقط با رمز گشایی از معمای طرح شده اش اذن هماغوشی به جوینده می دهد و معمای بزرگ جوانی بدون جوانی، جاودانگی است.


دومینیک به ضرب صاعقه می میرد و به دنیا می آید. انگار آذرخش، صلیب دومینیک است و بخارست جلجتایش. مانند مسیح که روی صلیب مرد تا به ملکوت پدر مشرف شود، دومینیک نیز پس از تجربه ی آذرخش، از نو انگار متولد می شود: جوان و رعنا بی آنکه پیر شدنی در کار باشد. نفرین جاودانگی به جریان افتاده است. کارل گوستاو یونگ، حوزه ی ناخوداگاه جمعی را آن بخش از روان می داند که حاوی همه ی چیزهایی است که ما برای شدن به آن محتاجیم، همه ی دانش و تجارب بشری، حوزه ی بی زمان جاودانه. حضور در چنین فضایی است که باعث می شود دومینیک به تمام زبان های باستانی بشری مسلط باشد ، پیر نشود و حتی عشق رویایی اش، نمادی برای آنیمای مردانه را، بیابد و زمانی را با او زندگی کند. به ظاهر همه چیز روبراه است اما در واقع چیزی جایی غلط است. دومینیک مانند گیلگمش و اسکندر راه را اشتباه رفته و تحت تاثیر همزاد مرموزش، با همین هیبت فیزیکی در جستجوی جاودانگی است.


 کمپبل اسطوره شناس یادمان می دهد میل به جاودانگی وترس از فنا شدن عمیق ترین خواسته و ترس بشری اند. او همچنین تاکید می کند تمام ادیان و مذاهب نوعی جاودانگی را به راست کیشان وعده داده اند اما این جاودانگی نه جسمانی که جایی در عمق روان انسانی در انتظار جویندگان است. نیروانای بودا و ملکوت پدر نه در آسمان که در عمق روان آدمی اند. با این تفسیر سالک به زودی می آموزد و می پذیرد که همزمان در دو جهان حاضر است: جهان فانی مادی و جهان جاودانه ی معنوی. سالک تا خود را از توهم جاودانگی فیزیکی رها نکند امکان نیل به آن هیچ بزرگ درونی را، که همه چیز از آن زاده می شود، ندارد. این اتفاق برای دومینیک وقتی رخ می دهد که تصویر همزاد خویش را در آیینه با میل خویش ویران می کند. انگار از جاودانگی فیزیکی دست می شوید و می پذیرد تا تن اش فنا شود، پیر و فرتوت، به یمن سرما جان بسپرد تا جاودانگی را آنجا که باید بیابد. گل سرخ سوم، پاداش انجام صحیح مراسم قربانی است!


جوانی بدون جوانی را نباید به شکل یک فیلم ساده دید. از دست دادن نماد ها موجب  فقدان لذت است و فقدان لذت، موجب گم شدن در هزارتوی زیبایی که الیاده و کاپولا برایمان ساخته اند. فیلم تنها وقتی برایت آغوش می گشاید که تو کفایت خود را در رمز گشایی از نماد ها ابتدا ثابت کرده باشی...شاید باید یکبار دیگر جوانی بدون جوانی را با درک نماد ها از نو دید

3 comments:

  1. این متنت بوی سرحالی میده!

    جالبه که همه دارن یه چیزو میگن.

    ReplyDelete
  2. چه جالب اين چند روزه اين جاودانگي و ميل به جاودانگي بدجوري ذهنم رو درگير كرده بود و است ...

    ReplyDelete